الان و دقیقا توی این لحظه، خیلی دوست دارم که از حالم بنویسم. این لحظه مثل هزاران لحظه دیگهی زندگیم یادم میره ولی نوشتنش باعث میشه بعدا یه چیزایی رو به یاد بیارم. و تنهایی کاریه که ازم بر میاد.
بعد از تموم شدن سریال The good place، که همین چند دقیقه پیش بود، احساس خیلی خوب و سبکی داشتم؛ رها از سنگینی های ذهنی. یه چیزی تو مایه های خلاء. البته که خلاء کلمه خوبی واسه توصیفش نیست چون هیچکدوممون تا حالا درکش نکردیم. بیشتر شبیه حس خوب یه نوجوون وقتی به راحتی و بدون هیج چالشی داره وارد بزرگ سالی میشه و واقعا بزرگ میشه، یعنی از بزرگ شدن و فهمیدن لذت میبره؛ از اینکه دیگه بچه نیست. که البته بعید میدونم تو چند دهه گذشته و آینده یه همچین نوجوونی پیدا بشه؛ الان بزرگترا دوست دارن به نسخه کودک خودشون تبدیل بشن، دیگه نوجوون که جای خود داره. نوجوون الان خیلی طول میکشه و دیر میشه تا بفهمه دیگه مثل خرس بزرگ شده و باید یه تکونی به خودش بده.
به هر حال، داشتم از حسم میگفتم. حس سبکی دارم. من وقتی راجع به زندگی بعد از مرگم فکر میکنم و انقدر فکر میکنم و تصور میکنم تا ازش تاثیر بگیرم و برام معنی دار بشه، سبک میشم. تمام زندگی الانم با زندگیم بعد از مرگم معنی میشه. و وقتی زندگی الان برام معنی میشه و میفهمش، از گیجی درمیام. گیج بودن رومخه. استرس میسازه. تعادلت رو بهم میزنه. خستت میکنه. گیجی شاید واسه یه مدتی جذاب باشه ولی واسه همیشه جوابگو نیست.
دوست دارم اینقدر بدونم تا بفهمم زندگی بعد از مرگم چطوریه. درک کنم چطوری کار میکنه. لمس کنم چیزی رو که نمیبینم. یهجوری که انگار میبینم. انقدر برام نزدیک باشه تا بتونم همیشه کارای اینجام رو باهاش بسنجم. دیدن پشت پرده خیلی برام جذابه. چون اینجارو برام قابل تحمل میکنه.
منظورم این نیست که چشمم باز بشه و با ماورا مرتبط بشم. نه، من میخوام عمیقا بفهمم اونجا چه خبره. مثل وقتی که با شخصیت محبوبت توی فیلم همدردی میکنی و یهو به خودت میای و میبینی که داری باهاش گریه میکنی. در صورتی که تو موقعیت اون قرار نگرفتی اما واقعا ازش تاثیر گرفتی.
من دوست دارم به زندگی بعد از مرگم نزدیک بشم، تا بتونم اینجا زندگی کنم. انگار این تنها راهه.
تا الان خیلی چیزارو تجربه کردم ولی تجربه غرق شدن تو احتمالات دنیای بعد از مرگ خیلی لذت بخشه. که البته قبلا هم اتفاق افتاده، چون به نظرم برام آشنا میاد.
البته که سریال The good place با هیچکدوم از عقاید من سازگار نبود و در نهایت جز پوچی چیزی برای ارائه نداشت ولی همینکه بهونه ای شد که من رو به زندگی بعد از مرگم متوجه کنه، برام ارزشمند بود. و البته که داستان پرکشش و جذابی داشت.