مغرم حرف میزنه. نمیذاره بخوابم. یک ساعت دارم تو جام غلت میزنم. صدام مدام تو سرم میپیچه و اتفاقاتی که امشب برام افتاده رو ادامه میده. احتمالا قبلاها زیاد اینطوری شدم ولی فقط سه چهار دفعهاش رو یادم میاد. نمیدونم مشکلم با جمع های زیاد و شلوغ چیه؟ وقتی توی یه جمع شلوغی هستم، همش به این فکر میکنم که الان نقش من بین این همه آدم چیه؟ من چطوری میتونم ارتباط برقرار کنم؟ چطوری میتونم بهترینشون باشم؟ چطور تاثیر بذارم و مدیریت کنم؟ بخندونم و بخندم؟ محبوب باشم و بقیه رو دوست داشته باشم؟
توی جمع خودم رو گم میکنم. نمیتونم به خودم مسلط باشم. خیلی چیزا از دستم در میره. مثلا اگر بخوام حرف بزنم و شرکت فعال داشه باشم شاید خیلی باحال، جذاب و دوست داشتنی به نظر نیام. اگرم نخوام قاطی بشم، یه از دماغ فیل افتادهی مغرورم. اوضاع عجیبیه.
میخوام عالی باشم ولی نمیشه. یعنی نمیتونم. دوست دارم عالی بودن رو از یه زمین خاکیای یا هر نقطهای شروع کنم ولی انگار شروع کنندهی خوبی هم نیستم.میدونی چی میگم؟ نمی تونم بدون استرس خودم باشم. از طرفی "خودم بودن" هم زیاد چنگی به دل نمیزنه.
شاید بخاطر اینه که هنوز نمیدونم قراره چیکار کنم. اون چیزی که من رو توی زندگی سر شوق بیاره پیدا نکردم. یعنی هدف جزئی و مشخصی که از درونم بجوشه و تکونم بده. یه چیزی که اینقدر برام مهم باشه تا بتونم راجع بهش حرف بزنم و بقیه رو مجاب کنم که یه نسبتی باهاش برقرار کنن. خودم رو تا یه حدودی میشناسم؛ من اگر واقعا علاقهمند کاری یا چیزی باشم، و بخوام که اون کار رو غلتک بیوفته، سرم رو میندازم پایین و با هر کسی که احتمال کوچک ترین تاثیر رو بدم صحبت میکنم تا بشه اونی که باید بشه.
شاید مهارت ارتباطی قابل قبولی ندارم.
شاید دنبال اینم که همیشه نقش اول همه جمع ها باشم، بخاطر همین وقتی با یه جمع بزرگ که پر از شخصیتهای مختلف و استعدادهای مختلف و قطعا آدمهای سر تر از خودم روبهرو میشم، ناامیدانه از ارتباط گرفتن و جانمایی پازل خودم توی اون جمعیت فرار میکنم. یعنی بخاطر اون انتظار بالا و بیجا از خودم سرخورده میشم و کز میکنم یه گوشه.
شایدم یکی از علتهاش این باشه که نمیدونم توی اون جمع باید چی کار کنم. اصلا هدف اون جمع چیه تا نسبت خودم با اون هدف رو پیدا کنم.
تازه بعد از تموم شدن صحنه و خارج شدن من از محل حادثه، مغزم مثل یه اسب عربی شروع میکنه به تازیدن که؛ اگر فلان کار رو میکردی اونطوری میشد و اگر بهمان کار رو میگردی... . سه پیج میشه و پشتبهپشت صورت های اصلاحی احتمالی اتفاقهایی که افتاده رو ادامه میده، همینطوری الکی. هیج جوره هم ساکت نمیشه. صداشم انقدر بلند هست که خواب رو از چشمام بگیره. بعد من میمونم و شب و یه مشت نشخوار مغزی. و البته فردایی که حسابی بی کیفیت و خوابالوده است.
تنها ایدهم برای این رفلاکس ذهنی اینه که هر چی به ذهنم میرسه رو بنویسم شاید دیگه تموم بشه. بخاطر اینه که الان دارم این سطور رو پر میکنم.
خب دیگه کف گیرم ته دیگه و احتمالا حوصله شمام سر رفته. فقط بین همه اون شاید و اگرها، قطعی ترین چیزی که میتونم بگم اینه که اعتماد به نفس کافی رو برای حرف زدن و ارتباط گرفتن ندارم. یعنی اینقدری مطمئن نیستم که بخوام توی یه جمع ده، بیست، سی، چهل پنجاه، شصت، هفتاد (جدی داری با لحن میخونی؟ ) یا ۱۰۰ نفری آروم باشم و جای خودم رو پیدا کنم.
شاید هیچکدوم از شایدها نباشه، و این بی خوابی زیر سر این باشه که امشب تصمیم گرفتم روی یکی از تشک های قدیمیمون بخوابم، از اونا که صدسال یه بار استفاده نمیشه. احتمالا بهش عادت ندارم که خوابم نمیبره.
اوضاع سادهای نیست.