هرگز نمیخواست بعد از اون شب دوباره برگرده خونهی پدری، اما وصیتنامه عجیب مامانش کاری کرد که مجبور بشه.
تو کمد قدیمی اتاق بچگیش یه جعبه چوبی بود که باید بازش میکرد.
جعبه کوچیک بود، اما وقتی دستش بهش رسید، سنگینی عجیبی حس کرد، انگار نفس میکشید.
جعبه رو آورد جلو، کمی بوش کرد. بوی تند و عجیبی میداد.
نور گوشی رو انداخت روش و نوشتهای عجیبی دید، حروفی که نه فارسی بودن نه انگلیسی… شبیه هیچ زبانی که تا حالا دیده بود.
سعی کرد هرطور شده بازش کنه، اما هر چقدر زور زد، باز نشد. جعبه هم تکون خورد. ترسید، میخواست فرار کنه، اما کنجکاویاش هنوز نگهش داشته بود.
همچنان داشت تقلا میکرد که یهو صدایی شنید. صدایی خشک و خفه، شبیه تق شکستگی چوب از داخل جعبه.
«خوشحالم که میبینمت»… صدا انگار از داخل جعبه میومد.
ترسید و جعبه رو گوشهای پرت کرد. اما دوباره صدای خنده بلند و عجیبی شنید: «بیا نزدیکتر… چیزایی دارم بهت بگم!»
جلوتر رفت، دوباره جعبه رو برداشت و پرسید: «تو کی هستی؟»
جوابی نیومد.
به اطراف نگاه کرد تا راه فراری پیدا کنه. در ازش خیلی دور بود. آهسته آهسته به سمتش قدم برداشت که یهو در جعبه باز شد و موجود عجیب بیرون اومد.
نگاش کرد و چیزی که دید باورش نمیشد—یه قلب آدم جلوش بود.
قلب نه میتپید نه خون میچکید، اما زنده به نظر میرسید. میخکوب شد، قلب به سمتش چرخید، انگار نگاهش میکرد…
و وقتی خواست عقب بره، قلب تکون خورد و از لای رگها صدایی بیرون اومد: «بالاخره… پیدات… کردم.»
اما چقدر صدا آشنا بود… صدای مامانش بود! «مامان تویی؟»
باز هم سکوت. گریههاش بند نمیاومد. رفت نزدیکتر، خواست قلب رو لمس کنه اما ترسید.
«مامان…» میخواست بلند بلند گریه کنه اما نتونست. باورش نمیشد، شاید همهش خواب بود.
قلب کمی به سمتش خم شد. صدای مامانش یا هر چی که خودش رو مامان جا زده بود، داخل سرش گفت: «نترس… منم… فقط بیا…»
اما چیزی تو لحنش بود، مثل تقلید یه صدا، یه چیزی که آرام آرام میترسوندش.
«تو میتونی منو به زندگی برگردونی.» گیج شد، «مگه آدم مرده دوباره زنده میشه؟ چه جوری؟» پرسید، اما جوابی نگرفت.
«مامان، من باید برات چی کار کنم؟»
قلب جواب داد: «قلبت رو بده… تا من دوباره زنده شم.»
باور نمیکرد، اصلاً این موجود عجیب مامانش بود یا توهم؟
قلب کمی پایینتر اومد، انگار میخواست خودش رو نزدیکتر کنه.
«تو هنوزم با من میمونی… همینجا… تو جعبه… برای همیشه ازت نگهداری میکنم.
تو زنده میمونی… فقط قلب نداری.»
پاهاش سست شد، نفسش برید. ذهنش فریاد میزد: مراقب باش، چیزی درست نیست.
«اگه قلبم رو بدم… من چی میشم؟» پرسید.
قلب سکوت کرد، بعد با لحنی که هیچ شباهتی به مامان نداشت گفت: «تو… فقط… جاتو به من میدی.»
خیلی ترسیده بود. تصمیم گرفت فرار کنه.
همهی توانش رو جمع کرد و دوید سمت در، گوشی افتاد، نورش روی دیوار پخش شد و سایه قلب دنبال روی دیوار وحشتاکتر بود.
به سمت در هجوم برد، دستگیره سرد و فلزی را گرفت، چند بار زور زد، اما تکون نخورد.
صدایی از پشت سر آمد: «تو نمیفهمی… این خونه از تو زودتر انتخابم کرده.»
وقتی برگشت، قلب بزرگتر از قبل وسط راهرو بود، انگار با هر ترس او، رگهاش رشد میکردن و تو فضا پخش میشدن.
چشمهاش رو بست، و وقتی دوباره باز کرد، دید تو جعبه است.
بوی چوب کهنه، نم و چیزی شبیه آهن زنگزده اطرافش پیچیده بود. دستهاش کنار بدنش قفل شده بودن، زانوش جمع، نفسهای کوتاه… مثل کسی که تو یه جعبه کوچک گیر کرده باشه.
صدای قدم زدن یه زن با خندههای بلند اومد. اول دور بود، بعد نزدیکتر.
خندهها عجیب بودن، نه شاد، نه عصبی، کشیده و نامنظم، مثل کسی که یاد گرفته بخنده اما معنیشو نفهمیده.
اون نفسش رو حبس کرد، صدا خیلی نزدیک شده بود.
و زمزمه کرد: «بالاخره… تو هم… شدی یکی از ما.»