با دستهای کوچکش بغلم کرده بود و با سرش شانه ام را نوازش میکرد. چند باری هم دستهایش را روی کمرم به آرامی سُر داد ...
مانند خیلی از آرزوهای کلیشه ای گیر افتاده در زندان فضا و زمان، آرزو کردم زمان تا مدت خیلی زیادی کِش می آمد ...
اصلاً نه، شاید یک آرزوی دیگر کردم، آرزو کردم وقتی چشمهایم را که از فرط لذت بغل کردن دختر سه سال و پنج ماه و پنج روزه ام بسته شده بودند، باز میکنم، همه ی مشکلات حل شده باشند و دیگر نیازی به چنین وداعی نباشد ...
درد ...
درد ...
درد ...
همه ی ما دردهای زیادی را در زندگی شخصی و اجتماعی خود حس کرده ایم؛ چه دردهایی بر اثر عوامل بیولوژیکی و برهمکنش ماده ها با یکدیگر، مثل درد کلیشه ایِ بریدن دست با چاقو هنگام گرفتن پوست یک سیب سرخ آبدار و خوشمزه؛ و چه دردهایی که برآمده از کُنه وجودمان، از جایی فراتر از این کالبد مادی خود احساس کرده ایم ...
اگر از تئوریهایی که میکوشند تمامی فعل و انفعالات درونی و بیرونی آدمی را در قلمرو فیزیولوژی تعریف کنند، بگذریم، میتوانیم برای بسیاری از دردها منشائی مشترک بیابیم که احتمالا هیچ ربطی به فیزیکی که تا کنون شناخته ایم نخواهد داشت ...
زیر لب، به آرامی گفت: "دلم برات تنگ میشه بابایی ... دوست دارم ..."
فقط باید پِدَر باشید، آنهم از نوع دختر دارش، آنهم فقط همین یک دختر، آنهم از نوع آن پدرهایی که اجبار شده اند به رفتن، آنهم محاصره شده در نوستالژی تراژدیک ساعت ۲۳:۳۳ روز سیزدهم فروردین، آنهم پدری که تنها کار درستش در تاریخ پر فراز و نشیب سی و سه ساله اش، ازدواج و نهایتاً همین یک دختر بوده؛ فَقَط باید همه ی اینها باشید تا شاید بتوانید فشاری به این سنگینی را درک کنید ...
شاید هم درکتان آنقدر بالا باشد که نیازی به هیچکدام از آن تبصره هایی که خواندید، نباشد ...
وابستگی ...
شاید یکی از دوگانه ترین واژگانی که تا کنون بشر توانسته برای یک معنا خلق کند، همین "وابستگی" باشد؛ دقیقاً مانند شمشیری در غایت تیزی و بُرندگی که هم میتواند از شما هر نوع آلایشی را بِبُرد و هم میتواند با یک ضربه شما را به اعماق چاه بردگی فرو بیاندازد ...
گویی تعادل داشتن در معنای این واژه خارج از توان بشری باشد که در هزاره ی سوم با افراط و تفریط هایش گذران زندگی میکند و از این زندگانی خود لذت هم میبَرَد ...
وابستگی آنگاه که صفتی باشد برای رابطه ی عاشقانه ی یک زوج جوان، میتواند در متعهد بودن هردوشان عاملی مهم باشد اما همین وابستگی آنگاه که در مورد رابطه ی فرزند به تازگی بالغ شده با پدر و مادرش بکار رود، میتواند عاملی مهیب و بازدارنده باشد برای او که میخواهد نقش خود را در جامعه ی پیچیده ی امروزی پیدا کرده و ابراز وجود کند ...
وابستگی همانقدر که میتواند مقدس باشد، همان اندازه میتواند مخرب نیز باشد ...
نمیدانم وابستگی من به دخترم از کدام نوع است ولی میدانم آنقدر شدت و حدت دارد که در فراغش به کالبدی بی روح تبدیل شوم ...
آن جملات را گفت و گونه نرم و لطیفش را به گونه ام مالاند و قدمی به عقب رفته، چند ثانیه ای نگاهم کرد و با دستش برایم بوسه ای فرستاد ...
شاید در تاریخ بشری تنها بوسه ای را که بتوانم از این بوسه تلخ تر تداعی کنم، بوسه ی یهودای اسخریوطی بر گونه ی پسر خدا باشد ...
با آن بوسه مسیح مصلوب شد ...
و با این بوسه قلب من ...
همه ی اینها گذشت و من نتوانستم کاری کنم ...
شاید چون دیروز شَبات بود.
:: پنج هفت هشت دو یک یک ::