خب میخواستم بیخیال نوشتن در ویرگول بشم. آخر من از بچگی انشاء بدی داشتم. همیشه ماتم میگرفتم برای موضوع انشاء چه بنویسم. کلی کتاب میخواندم و از جملات آنها الهام میگرفتم یا کپی میکردم. یا برای امتحان انشاء از روی حساب تجربه چندتا موضوع طبیعت، محبت به پدر و مادر یا توصیف مناظر انتخاب و حفظ میکردم. معلم هم میگفت که آفرین خیلی خوب بود. مثلا میگفت جمله "خورشید بر عمارت ها بوسه میزند" خیلی قشنگه . نگو ترجمه از کتاب چخوف بیچاره بود. بچها هم میخوندند و میگفتند متن اش خیلی آشناست.
خلاصه الان که دیدم دو نفر پست های قبلی ام رو لایک کردند برام خیلی جالب بود. باورم نمیشه. چون اون ها داستان واقعی بودند. داشتم از غصه میترکیدم. الان سه ماه هست که از آخرین قضیه میگذره. اما هنوز نتونستم فراموش کنم . خب من حساس و اوورثینک ام. و خیلی سر اون قضیه سرخرده و ضایع شدم.
همه بهم میگن خوبی؟ چرا تو خودتی؟ چرا افسرده طوری؟ منم جواب میدم. خوبم! من خوبم! نه هیچی نیست.!! نه هیچ اتفاقی نیفتاده...
اما دل و دماغ ندارم. این جمله هم از یک نویسنده توی ویرگول هست. آدم دلتنگ ...کیفیت سلام و علیک ام هم پایینه....
یه برقی با وجود تو ، توی زندگی ام، توی چشمام بود.... الان اون برقه از چشمام رفته....
ویرگول مثل یک مجله رایگان هست. سره کار هرروز مطالبش رو میخونم... با نویسندگان معاصر هم آشنا میشم :) یعنی مطالبشون آپدیته...
یه درد مشترک داریم انگار همه جوونای این دوره زمونه.. از هر 10 تا پست یکیش عشقولانس و بقیه شکست عشقی...
چقد بده دوره زمونه مدرن شده...
در آخر ...
کسی خواهد آمد کسی که شبیه هیچ کس نیست....خیلی این انتظاره طولانی شد... واسه رسیدن عشق... میدونم چرت و پرته اما مجبورم واسه ادامه زندگی به خودم امید بدم... (اینم یه جمله دیگر از نویسنده های ویرگول)