همه چیز خیلی مسخره و احمقانه است. همه چیز بیش از حد اتفاقی و تصادفیست و همهی اینها باعث میشود جلال و شکوه عشق و تقدیر خدشهدار شود. و من دلم بخواهد ماگ جدیدم را بگیرم دستم و از بالای ایوان این باغ وحش بزرگ را تماشا کنم، بدون اینکه طلب خاصی از آن داشته باشم. و روی لیوانم نوشته باشد: قهوهی من، خانهی من، قوانین من.
اینها همه ویژگیهای پاییز است و ژاکتهایی که در آغوشت میگیرند تا احساس بدی نداشته باشی. در حالی که مردم دوستپسرهایی دارند که آنها را میفرستند جلو تا با من بجنگند، من مجبورم تنهایی جواب همه را بدهم. این مسئله، درست است که من را نمیکشد ولی قویترم هم نمیکند. غمگینترم میکند. ولی در عین حال خوشحالم. راه و رسم تنها زیستن این روزها را هم به من یاد داده. که به حمایت دیگری تکیه نکنم. ایستاده بمیرم. بدون هیچ ستونی.
و وقتی به سقوط فکر میکنم، یادم میافتد که باید زودتر کوله بخرم وگرنه کیفم از پشت کتفم به پایین سر میخورد. و همهی چیزهای در هم و برهمم، پخش و پلاتر از آنچه هست میشود. پخش و پلاتر از افکارم که هر کدامشان را این روزها دارم از یک گوشهی شهر جمع میکنم. از کتابفروشی نشر ثالث مثلا. از بوی خاک باران خورده و از تارت لیمویی که دیگر طعمش را به خاطر ندارم. فقط میدانم من هم روزی بلد بودم بنویسم. ولی انگار هنوز... انگار هنوز به جایی که میخواستم نرسیدهام. اصلا به کجا میخواهم برسم؟ و پلکهایم سنگین میشود و به چای فکر میکنم. به کافئین. و به ایونتهای پارسال که دلم برایشان تنگ شده و نشده. آدم از کجا میفهمد دلش برای چیزی تنگ شده است؟ آن احساس غمگین فشردگی قلب حالا دیگر همیشه با من است و وقتی همیشه دلتنگ چیزی هستی انگار یک جورهایی دیگر دلتنگ چیزی نیستی. چون دلتنگ بودن تبدیل به حالت عادیات میشود و چیزی در گذشته همواره تو را صدا میکند.
و در این لحظه یک نفر فریاد میزند: «به لحظه برگرد.»
و او احتمالا تراپیستم است که دوست دارم طناب نجاتش را بگیرم. به شکلات صبحانهی فردا فکر میکنم. به برنامهی درسی پنجمیها. و گروه کتابخوانیای که در پیش است. به کوری چشم حسودها.
و احساسش میکنم. بیدار شدن میزو را. در درونم. دختری که بلد است شمشیر بزند. خشمش را مثل رنگ به اینور و آنور میپاشد. همه جا از خون سرخ میشود و من به زندگی برمیگردم. چون باید ادامه دهم. چون چیزهای زیادی میخواهم که برای رسیدن به آنها باید روی طناب باریکِ لحظه حرکت کنم.