امروز در حالی مینویسم که انواع احساسات متناقض من را در برگرفته. دلم میخواهد مچاله شوم یک گوشه و شکلات گرم بخورم و خاطرات سیلویا پلات را بخوانم. چون طبق معمول خاطراتش هم با خوراکیها شروع میشود. صفحهی اول را باز کردم و دیدم نوشته: «چیزی بیش از یک خانهی خالی، خستگی مبهم و مفرط پس از یک روز چیدن توتفرنگی زیر آفتاب، یک لیوان شیر خنک شیرین و ظرف نیمهگود از قرهقاطی که در خامه خوابانده شده باشد نمیخواهم.»
و من این زن را بسیار دوست دارم. از دست مردها خشمگینم و احساس میکنم به چیزی بیشتر از یک نویسندهی فانتزینویس مرد احتیاج دارم تا احساس کنم درک میشوم و کمی آرام بگیرم. چون من زیبایی را در تمام زنها پیدا کردم ولی هیچ دفعهای احساساتم به هیچ مردی مرا نجات نداد. عاشق شدن، آن طور که در کتابها مینویسند جالب و رهاییبخش نبود، و هیچکس به پای عشقم پیر نشد.
از تمام مردها خسته شدهام.
این بازی تکراری را نمیفهمم. دوست دارم به چالش کشیده شوم. همه چیز نخنما شده و عادت ندارم -هیچوقت عادت نداشتهام- وقتم را صرف چیزی یا کسی کنم که با احساسات من شبیه پادری رفتار میکند.
اما میترسم. از تنهایی و تنها ماندن میترسم. آن روز توی مدرسه، وقتی بچهها داشتند بالا و پایین میپریدند و خستگی پشت پلکهایم بود و اذیتهای پسره توی ذهنم میچرخید به این فکر کردم که در خانوادهی ما دو زن مجرداند و هر دو معلماند و ناگهان ترسی عظیم من را در خودش بلعید. اگر من هم مثل آنها شوم چه؟ اگر تا ابد همه چیز همین شکلی که هست باقی بماند چه؟
و چرا من ناتوان از دوست داشتن کسانیام که دوستم میدارند؟ چرا از آدمها فرار میکنم؟ دنبال چه چیزی میگردم که آن را پیدا نمیکنم؟
دلم آرامش آن روزم را میخواهد. آن روز که تنهایی رفتم کافه و توت فرنگی با شکلات داغی که رویش سرازیر کردم خوردم. دلم پاییز میخواهد و باران و نارنگی. آدمهایی که به آنها احساس تعلق کنم. جایی که بتوانم به آن برگردم. و اینجاست که وقتی به اول همین متن برمیگردم متوجه میشوم من کافی بودن را میخواهم. میخواهم مثل سیلویا پلات در مزرعهی توتفرنگی آن قدر در لحظه زندگی کنم که شب هیچ فکری مزاحمم نشود. که اصلا نگرانی دوست داشته شدن یا دوستداشتنی بودن برایم مطرح نباشد. دلم نخواهد دکترا بخوانم، مقاله بنویسم، ازدواج کنم، ورزشکار یا هنرمند شوم یا همه جای دنیا را ببینم. دلم نخواهد همه دوستم داشته باشند چون اصلا چرا باید همه از من راضی و خوشحال باشند؟ من یک انسانم با مزرعهی توت فرنگی خودم و میتوانم هرچقدر از وقتم را که دوست دارم صرف خودم کنم. چون فقط یک بار زندگی میکنم و مردن خیلی ترسناک است. چون مرگ مثل یک سایه روی من چنبره زده. مثل اژدهایی که سایهاش را بالای سرم میبینم ولی هرچقدر میدم تا از سایهاش بیرون بیایم نمیتوانم از مرزهای آن بیرون بروم. و اژدها به زمین نزدیک و نزدیکتر میشود و سایهاش من را در بر میگیرد. به طوری که دیگر حتی جرأت ندارم سرم را بالا کنم و در چشمهایش نگاه کنم.
دلم میخواهد برگردم به مزرعهی توت فرنگی. آنجا همه چیز آرام است. مزرعهی توت فرنگی جاییست خارج شهر. یک جایی مرطوب و نزدیک به دریا. آنجا آدم روی پاهایش میسوزد و رد صندل روی پایش باقی میماند. باید با کلاه بیرون رفت و در عین گرما بادهای شدیدی دارد. مزرعهی توت فرنگی در یک شهر ساحلیست. آنجا میشود سوار کشتیهای بادبانی شد و ماجراجوییهای جدید شروع کرد. و بعد دوباره برگشت. میشود خیلی هم از آنجا دور نشد. ولی آبهای آنجا به آبهای آزاد جهان متصل است. و من دلم میخواد سفر بروم. دلم میخواهد ماجراجویی کنم. و چیزی در صدای امواج است که من را به خودش میخواند.
یاد سفر روسیهام با زهرا افتادم. آن لحظه که پاهایمان را کردیم توی آبهای اقیانوس و من احساس کردم اینجا، در دورترین مکانی که تا به حال بدون خانوادهام پایم را به آنجا گذاشتهام، چقدر احساس جالبی داشتم از متصل شدن به تمام آبهای آزاد جهان. انگار قدم گذاشتن در این آبها کافی بود تا من به نقطهی دیگری از جهان متصل شوم. آزاد و رها باشم. و همهی چیزی که میخواهم. آن لحظه بیشتر از هروقت احساس میکردم آزادم. و هیچ قید و بندی من را به جایی وصل نمیکرد. شاید به خاطر همین لحظههاست که زندگی را دوست دارم. روزنههای نوری که در شبهای تاریک میدرخشند.