۲۷ سالم بود که مهاجرت کردم. قبلش خیلی مشکل داشتم. مشکلات تو رابطه مشکلات روانی مختلف. با اینکه از هیجده سالگی رفتم به سمت تراپی و اینا، ولی خب بازم فکر میکردم از ایران که برم خب خیلی چیزا بهتر میشه، و شد. خیلی چیزا بهتر شد. ولی یه چیزی یه زخم کهنه سر باز زد.
زخمی به نام حس کم بودن. همیشه این رو داشتم اینکه یه پسر معمولی رو به پایینم. حتی یادمه تو دفترچه خاطراتم اینو نوشته بودم تو سن ۱۰ سالگی با متن دقیق ( من یه پسر متوسط رو به پایینم) حس بدیه خیلی بد. مخصوصا اگه تو یه خونواده سوپر فقیر باشی و این حس رو کنی که خونوادت که کاری برات نمیتونن بکنن خودتم معمولی رو به پایینی اوضاع خرابه.
گذشت و بزرگ شدم رفتم تو دنیای کامپیوتر و ایتی و اینا سرم خیلی گرم بود. خیلی گرم. اونقد گرم که این زخم رو یادم رفت. بعضی اوقات سر باز میکرد مخصوصا وقت نوجونی فکر نمیکردم اونقد خوب باشم که کسی بخوادم برای رابطه یا بخوادم برای خودم یا هرچی. ولی زود یادم میرفت چون انقد کار سرم ریخته بود وقت هیچی نداشتم کار تو شرکتای مختلف. کار تا اینکه بتونم شهریه دانشگامو جور کنم. بعد دانشگاهم بتونم اجاره خونمو جور کنم و . رفتم تو رابطه و حتی فک کردم شاید حتی اونقد بد نیستم.
رابطم رو به تاریکی گذاشت و تصمیم به مهاجرت گرفتم و سرم گرم ترم شد مصاحبه میدادم با شرکتای خارجی و این زخمه حتی کمرنگ تر شد تا اینکه رفتم. یکسال اول مهاجرت همه میدونن پارکی ماتحت داره اونقد که باید کارای مختلف بکنی ولی تنهاییم داره و هروقت وقت داشته باشی فکر کنی همه زخمای روانی میان میگن: سلام داداش خبری نیس ازت ما اومدیم یه چن وقتی هستیم پیشت.
حقیقتش خیلی سخته از این رها شدن. شاید سالها تراپی نیاز باشه شایدم اونم کمکی نکنه حتی اگه فک کنی اره بابا من خیلی خفنم خوشتیپم باحالم. کافیه یه اتفاق بیوفته که کمی توش مقصر باشی. دوباره روز از نو و روزی از نو.
مخصوصا اگه شهر خودت نباشی کشور خودت نباشی. دوستای قدیمیت دورت نباشن. حس رها شدگی با خودت خیلی سخته. حس میکنی کمتر از همه ای. با بقیه که صحبت میکنی حس میکنی اعصابشونو داری خورد میکنی و این موضوع باعث میشه واقعا اعصابشونو خورد کنی.
حقیقتش حتی وفتی به جاهای خوبیم میرسی از نظر کاری اجتماعی ارتباطی هرچی بازم حس میکنی شانس اوردی و حقت نبوده در اصل یا به قول انگلیسا Imposter Syndrome میگیری. خیلی خسته کنندس.
تازگیا حتی نمیدونم چمه یا حتی چرا خوب نیستم روی کاغذ همه چی اوکیه ولی انگار یه زخمی یه جاییه نمیزارم شب بخوابم نمیزاره صبح بلند شم نمیزاره روزا فکر کنم و نمیزاره لذت ببرم.
همیشه مثل یه لایه پتوی کثیف روی کل زندگیم افتاده و ولم نمیکنه.
کاش راحتم بزاره
کاش راحتم بزاره