میلاد اقوامی پناه
میلاد اقوامی پناه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

پیرمرد/فیزیوتراپی

پیرمرد با تردید حساب میکرد. با همان لهجه خاص و شیرین خودش:
یک شونبَه دو شونبه سه شونبه(..)
دوباره انگشتانش را نگاه میکرد و از اول میشمارد.
و در نهایت با تردیدی که از چشمانش پیدا بود، به این نتیجه میرسید که باید تا شنبه هفته بعد به جلسات فیزیوتراپی همسرش بیاید.

از آن چهره های دوست داشتنی. فک پایینی که جلو آمده تر از فک بالاست و گوش های کشیده ی دوران میان سالی. کت و شلوار مغز پسته ای کمرنگ و دستان در هم قلاب شده مرا یاد هابیت های مسن می انداخت. هر از گاهی گوشی تاشو اش را از جیب کتش در می آورد و ساعتش را چک میکرد.

میگفت: "فکرشو کردی که یه روزی میرسی به این سن؟ پیر بشی و با عصا راه بری. وقتی که سرعت مورچه ها هم از تو بیشتره و تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد جز این که نگاهشون کنی و فکر کنی به عشق دوران جوونیت. و حسرت اینو بخوری که چرا برای یه بارم که شده نبوسیدیش"

اما بنظر پیری هم آرامش خاص خودش را دارد. زمانی که میرسی به مقطع نهایی زندگی ات و حس یک دونده را پیدا میکنی که اگر مانع آخر را بپری میروی در گودال مرگ. منتهی نمیدانی چه مقدار تا مانع مانده. میدانم در آن لحظات آخر به این فکر میکنم که چرا بسیاری از ثانیه های زندگی ام را روی تخت خوابیده ام و به آرزوهایم فقط فکر کرده ام.

دوست دارم در نقش یک پیر آلزایمری بارها میوه ای را برای تست از تره بار بگیرم تا جایی که فریاد صاحب مال بلند شود. یا به یاد فراغ بال بچگی هایم آنقدر دستشویی ام را نگه دارم تا بریزد.
نمیدانم با وجود قوز کمر چگونه در قبر دولا میشوم یا پای سومم را هم با من چال میکنند یا نه.
میخواهم با عصای سفید کورها روی برگه آدرسی بنویسم و تظاهر کنم به لال بودن. و با دیدن اولین واکنش ترحم از مخاطب، مچش را بگیرم که چرا دل میسوزانی؟ شاید بتوانم بالاخره دلیل درستی از بی اختیار بودنِ دلسوزی، ترحم ناخودآگاه، حس همدردی با هم نوع و اثبات تلقین بودن این اوصاف پیدا کنم.
‌‌
شاید هم واکنش افراد به شَل بودن را تست کنم. اما گمان نمیکنم برای تعیین درصد سنگدلی و ترحم انگیختگی جامعه معیار کاملا درستی باشد. هیچ وقت به اصل "مشت نمونه خروار است" اعتقاد نداشته ام. به خیلی از اصل های تعریف شده توسط بشر هم همینطور. از بچگی گفته اند "ترو خشک باید با هم بسوزند" و زندگی انسانی را با اصل درختان جنگل درآمیخته اند. تردید ندارم بشر با بیان این تئوری خواسته پوششی از اصول بی پایه، توام با استفاده از حفره های ذهنی دیگر هم نوعان خود، روی ناتوانی اش در اجرای عدالت صحه بگذارد.
‌‌
پیرمرد انگار به دستان خودش اطمینان نداشت. هنوز انگشتانش را میگرفت و با دقت و کمی مکث هر کدام را نام گذاری میکرد.
یک شونبه دوشنبه...

داستانروزانه نویسیدوست داشتنی
نویسندگی از کارهای مداوم منه. برای همین توی ویرگول مینویسم. از همه چیز. و بیشتر از همه چیز، از احساسات نهفته.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید