ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده کوچک
نویسنده کوچکمیلاد مکاری اصل
نویسنده کوچک
نویسنده کوچک
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

وقت بازگشت

یادمانی از عامل اصلی داستان
یادمانی از عامل اصلی داستان

حوالی ۷ سالگی در میان نوشتن حروف الفبا، یک روز تصمیم بر آن شد که جمعیت عظیم خانواده مادری به تفریح در یکی از باغات اطراف شهر بروند. یک روزه تمام وسایل تفریح از جمله برنج و مرغ و روانداز و میوه و ... آماده شد. نیسان حاج علی شوهر خاله عزیز و پیکان مش جواد شوهر خاله شوکت عهده‌دار جابجایی به باغ  شدند.
صبح روز موعود تمام وسایل را بار نیسان حاج علی کردیم پنج نفر از خاله ها در پیکان و بچه ها و خردسالان سوار بر نیسان و به سوی باغ راهی شدند.
روانداز را کمک مادرم پهن کردم. میان درختان انار می‌چرخیدم و مشغول جمع کردن گل‌های تازه ریخته انار شدم. تمام روز را با آب کشتی می‌گرفتیم، تنه درختان، لباس خاله ها ،پسر خاله ها و دختر خاله ها را از آب بی‌نیاز می‌کردیم.
هنگام ناهار با صدای مادرم از درخت بادام گوشه باغ که مشغول چیدن چاغاله بادام بودم دل کندم و به سوی سفره دویدم.کنار مادرم نشستم یک بشقاب برنج و چند تکه مرغ سهم من بود.چند ساعت بعد همراه با صرف میوه قرار بر بازگشت شد تمام وسایل را بار نیسان کردیم اما نیسان روشن نشد.
حاج علی زیر و زرنگ مثل یک کرم آچار به دست زیر ماشین خزید، سر از زیر ماشین که بیرون آمد، تمام بینی وگونه سمت راستش را تغییر رنگ داده بود، ایستاد وگفت:((این ماشین الان روشن نمی‌شه، تسمه و استارت ماشین خرابه زنگ زدم رحمت بیاد ماشینو راه بندازه، شما با پیکان مش جواد برید.
آن جمعیت ۲۰ نفری تحمیل بر پیکان شدند تا به خانه برسند.

جا دادن بیست نفر خودش معضلی بود در آخر با تدبیر خاله نگار، دوتا از دختر خاله‌هام  زیر شیشه عقب ماشین همانند عروسک درازکشیده بودند. تعداد نفراتی که روی صندلی عقب نشسته بود را به یاد ندارم، یکی جلو پای خاله نگار نشسته بود دونفر بر روی پای راستش و دونفر بر روی پای چپش همین چینش کل صندلی عقب را پوشانده بود .جایگاه من میان دو صندلی شاگرد و راننده بود.
مش جواد به مانند یک نی قلیان میان سه نفر گیر کرده بود و فرمان را به دست گرفته بود همراه فرمان چرخش می‌کرد، وظیفه عوض کردن دنده با مسعود پسر ارشد خاله فهیمه که تازه گواهینامه گرفته بود، شد.برای هر جابجایی دنده بدن خود را بالا پایین می‌کرد. صندلی کنار راننده را به یاد دارم دو شاخه شمشاد سیزده ساله خاله شوکت که همانند عَلَم یزد قد داشتنند، جاگرفته بودند.
همه شیشه‌ها پایین بود و از هر شیشه دو سر همانند قارچ بیرون زده بود.

در میدان ورودی شهر افسر پلیس راهنمایی رانندگی جلوی ما را گرفت. افسر سفیدپوش با عینک دودی که وقتی به ماشین ما رسید عینک دودی را برداشت ومتعحب ماشین را تماشا می‌کرد.مش جواد سریع دونفر چسبیده به در را پیاده کرد به سوی افسر دوید. افسر گفت:((همه را پیاده کن و دوباره سوار کن جریمت نمی‌کنم.)) مش جواد با صدای اندوهگین می‌گفت:(( جناب سروان خدا رفتگانت را رحمت کند اگر این‌ها را پیاده کنم مگر می‌شود دوباره آنها را سوار کرد ؟؟))افسر اصرار بر این داشت که همه ما پیاده شویم و دوباره سوار شویم .در آخر زور افسر چربید همه ما پیاده شدیم و مجدد سوار شدیم.اما دو نفر نتوانستن خودشان را میان ما جا دهند.نمی‌دانم آن دو نفر کجا قایم شده بودند که در این جا ظاهر شدند. مش جواد در طی یک حرکت هوشمندانه در صندوق را باز کرد آن دونفر را در صندوق جا داد در راه بست.با صدایی غرا گفت:((بفرما جناب سروان همه ما جا شدیم امر دیگری نبود؟))افسر که از حرکت زیرکانه خوشش آمده بود،خنده‌ای کرد وگفت:(( آروم برو،حواست باشه،  جریمت نمی‌کنم اما دفعه دیگه دیدم این همه جمعیت سوار کردی قطعاً ماشینتو می‌برم پارکینگ))

امروز هر جور می‌خواهم حساب کنم (حتی با کمک مثلثات)که بیست نفر را چطور می‌توانم بر یک پیکان سوار کرد،نمی‌توانم.

ماشینپیکانتفریحدنده عقب با اتو ابزار
۱۰
۰
نویسنده کوچک
نویسنده کوچک
میلاد مکاری اصل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید