عصرهنگام، هزاران هزار برگ پاییزی، چون پرندگان مهاجر که دسته دسته به قعر آسمان، به سوی زمین می شتافتند. ز غم این هجرت، باد بی قرار شد، درختان شیون سر دادند، فلک برافروخت، چهره در هم کشید و خاکستر شب بر شهر پاشید.
بر من نیک هویداست که پاییز با خنکای نسیم و تنپوش رنگین درختان، سرود حضور سر میدهد اما بوی خاکاندود اولین بارش، تو گویی چیز دیگری است. گل در بر بود و می در کف بود و حال پاییز به کام است.
کویرِ ذهن من اما سالهاست در حسرت باریدن، سکوت بر سکون و سکون بر سکوت، از پی هم می فزاید. یک پاییز، دو پاییز، ...، ده پاییز، پاییزها میآیند و میروند، لیک سرچشمه واژگانِ مرا خروشی نیست. در گذر روزهای غمناک و شبهای غمناکتر، گهگداری کلمات دست در دست هم، گرد هم میآیند، ابری شکل میگیرد، شوق زایش و بارش وجودم را فرا میگیرد اما صد حیف که دلخوش به سرابی بودهام، صد حیف که پای امید بر سنگ سستی نهادهام.
پاییزِ نو ولی عطرِ رویش به مشامم آورده است و اشتیاق بارشِ دوباره هدیه کرده. پای باورم در جاده امید گذاشته است و این کویرِ سالها تشنه را به باران دلخوش کرده، به بارانْواژه. یادآور سرخوشی روزگاری که رود زندگی در مسیر پر پیچ و تاب خود، سیراب بارانْواژه هایم بود.
پاییزِ نو، نوید لذت والای نوشتن آورده است و حس اعلیِ غوطه ور شدن در کلمات. تیرهی افسردگی ز دل زدوده است و رنگ شادی به سیاه ناامیدی پیشکش کرده، چون احساس ققنوسی که ز میان خاکستر سر برآورده، شادمان رو در روی زندگی.
پاییزِ نو، پاییزِ نو، سلام، سلام
جان تازه آوردهای مرا در کلام
بیا، بیا که خوش نشستهای بر کام