میم. ز
میم. ز
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

امید، برای الف

امید و مادرم در ذهن من ریشه‌های درهم تنیده دارند. امید برای من یک جایی شکل گرفت، یک وقتی از آن صبح‌های خنک تابستان که مادرم بین علف‌های خیس از شبنم می‌رفت و من به دنبالش می‌رفتم، آفتاب از لابه‌لای برگ‌های درهم تنیده‌ی درختان انجیر، بی‌آنکه چشم‌هایمان را آزار دهد، روی صورتمان می‌تابید آن وقت دنیا برای من همان جا بود: قدم‌های مادرم در بین علف‌ها و درختان.

پدرم تئوری زنده بودن را به من آموخت، مادرم اما خود زندگی بود، زنانگی جاری، حیات بی‌بدیل، پدرم از زندگی برایم می‌خواند و می‌گفت، مادرم مثال زنده‌ی آموزه‌های پدرم بود. مادرم کوتاه نمی‌آمد، مادرم تسلیم نمی‌شد، از حرفش، از خواسته‌‌اش دست نمی‌کشید، هر بار بلند می‌شد و می‌جنگید؛ حتی در حال مرگ پر از زندگی بود، پر از امید، پر از مهربانی، او عاشقانه زنده بود.

احتمالا فرق بین من و الف همین است، فرق بین من و شین هم، والدین آن‌ها شبیه همند، هر دو ویرانگرند، تضادی ندارند، اما در مورد من این‌طور نبود، مادرم در من یک مشت بذر امید کاشته است، هیچ کس در الف امید نکاشته بود، اصلا نمی‌دانست امید چیست، او از این ذره‌ی کلیدی که موجب تمایل ما به ادامه حیات می‌شود محروم مانده بود. الف آنقدر ساده و ابله نبود تا بتواند بدون پرسش سوالات اساسی، ادامه دهد و شاد باشد، الف حقیقت را بدون واسطه می‌دید، من حقیقت را می‌دیدم اما از پشت سپر دفاعی که مادرم بر جای گذاشته بود، الف، بی‌واسطه به تماشای آن می‌نشست، الف قادر بود آن را لمس کند، اما امید، حائلی میان من و تلخی این حقیقت بود.

حقیقتی که چون بی‌کرانگی آسمان شب، یک لحظه باعث می‌شود پی ببری کوچک، خرد و بی‌اهمیتی، اهدافت بی‌مقدارند. در تصویری به این بزرگی، ناگهان تمام دلایلت برای زنده ماندن، از حیّز انتفاع ساقط می‌شوند.

اما آیا ترس از نبودن، دلیلی کافی برای پایان دادن به بودن است؟ چون قرار است نباشیم و اگر دقیق‌تر بنگریم، هیچ‌یک از کارهایمان، ذره‌ای ارزش ندارد و آنچه کمک به دیگران و کمک به نسل‌های آینده می‌دانیم، آنچه ارزش می‌دانیم، در واقع باز هم بی‌اهمیت است، چون در تمام کیهان، هیچ چیز دائمی و برای همیشه نیست، حیات بر روی زمین، همانطور که به وجود آمده، روزی از بین خواهد رفت و هریک از ما، هنگاهی از بین می‌رویم که آخرین فردی که مارا به خاطر دارد، از میان برود. این‌طور می‌توان مطمئن بود که حتی ادیسون و بور و پاستور نیز روزی از بین می‌روند و اگر انسانی نباشد که تمام خدمات آن‌ها به بشریت را به خاطر آورد، هر چه کرده‌اند، با صفر برابری می‌کند و ارزش وقوعش، با عدم وقوعش، یکسان است.

پس حال که به همه‌ی این‌ها اندیشیدیم و بی‌ارزش بودن زندگی را دیدیم، دیگر وقت مردن است. همه چیز بی‌فایده است و هدف متعالی وجود ندارد.

من اما برای رسیدن به هدف متعالی زنده نیستم، من به دنبال ارزش نیستم، ستاره‌ای دنباله‌دار هستم که پذیرفته‌ام به زودی به خاموشی خواهم گرایید اما این حقیقت، مانع رفتنم نمی‌شود. بودن، زنده بودن، یک امکان است، این را قبلا هم گفته‌ام، هدف بی‌معنیست، دلیلی وجود ندارد، تنها احساس است که در این «انسان بودن» حقیقت دارد، حتی اگر واقعیت نداشته باشد.

من دوست دارم این امکان را زندگی کنم، بسازم، خراب کنم، دلیل ابداع کنم، هدف بتراشم، تنها چون می‌توانم، نه به این علت که انسان نیاز دارد برای خود هدف داشته باشد، چون دلم می‌خواهد، چون از دید من زندگی برای همین است، زندگی برای حس کردن است، نه برای ساختن، که هیچ چیز در این جهان، بر جای نخواهد ماند. اگر زندگی می‌کنیم، اگر می‌سازیم، نباید به هدف باقی ماندن باشد، نباید برای حفظ، نگهداری و چسبیدن به وضع موجود باشد، باید برای دوست داشتن باشد. در این سیال بی‌انتها، تنها می‌توان با دیگر کائنات به آرامی چرخید، نمی‌توان ایستاد.

مادرم را افراد زیادی نمیشناسند، الف را هم همین‌طور، اما مادرم تا دم مرگ زندگی کرد، من این را از او یاد گرفتم، زندگی کردن را، رها زندگی کردن را.

نگران نظر مردم نبود، یا لااقل من چیزی به خاطر ندارم، آرایش نمی‌کرد، عاشق طبیعت بود، یک‌وقت‌ها که باران می‌بارید انقدر با عجله و ژولی‌پولی بیرون می‌دوید که حتی یادش می‌رفت در آینه خود را نگاه کند، خودش بود، در سادگی، همین. تنها خودش بود و این خودش بودن را از هر چیز بیش‌تر بلد بود، این باعث می‌شد هرگز نتوان او را با کسی جایگزین کرد، زیاد با دیگران همراه نمی‌شد، در سبک زندگی، امضای شخصی خودش را داشت، شلخته بود، بچه‌ها را دوست داشت و با افرادی که هیچ کس دوستشان نداشت بیش‌تر از همه مهربان بود، حسود نبود، با اینکه چه کسی چه داشت یا نداشت کاری نداشت، در جهان، به تحلیل خودش ایمان داشت، زود عصبانی می‌شد، گاهی گریه می‌کرد، وقتی شاد بود، واقعا می‌خندید، حیوانات را دوست داشت، به گربه‌مان زودتر از من غذا می‌داد، همیشه می‌گفت: اگر اندازه من به مرگ نزدیک بودی راحت‌تر زندگی می‌کردی، ظاهر زندگی برات مهم نبود.

البته جایی ته قلبش ناراحت از مردن بود، می‌دانست به زودی می‌میرد، دلش خیلی می‌خواست که بماند، از ترس نبودن، گاهی لب به شکوه هم می‌گشود، اما اواخر آنقدر مهربان و آرام شده بود که معلوم می‌کرد این سیال بودن را پذیرفته است، دارد به آرامی با جهان می‌چرخد، در آرامش است، در آرامش بود و در آرامش رفت.

بعد از مرگش، جرئت نکردم پیکرش را ببینم، ترسیدم تصویر زنده بودنش در ذهنم خراب شود، اما با همان نیم نگاهی که از دور، به صورتش که حالا در قبر تنگی جای گرفته بود، انداختم، فهمیدم که در آرامش مرده است، حالا نمی‌دانم تحت تاثیر داروی بیهوشی، یا تنها با پذیرش ذهنی خودش بود که این چنین آرام مرده بود. باریکه‌ی رقیق خونی از بینی‌اش، کنار لبش، بر روی گونه‌اش روان شده بود، تا پشت گوش چپش رفته بود و جایی لابه‌لای موهای به شدت مشکی‌اش گم شده بود. حتی این جوی بیجان خون هم پر از آرامش بود، اصلا نمی‌دانم این جویبار کوچک، چطور از غسل میت جان سالم به در برده بود، شاید همه‌ش ساخته ذهنم بود، اما هرچه بود، زیبا بود، زیبا، ساکت، سرد، آرام.

«همه چیز همان طور بود که باید

سرد

ساکت

آرام»

اینها کلمات الفند. برخلاف مادرم، الف در حالی مرد که از مدت‌ها پیش مرده بود. اوقات اندکی انگار به جهان زندگان وصل می‌شد، حس می‌کرد، نفس می‌کشید و بود. الف پس‌انداز نداشت، روزمزد بود، هر روز چشمش به این بود که کسی بیاید و سهم روزانه‌ی امیدش را به او بدهد. من در سرم مزرعه‌ی امید داشتم و او، از این جنبه، بسیار تنگ‌دست و فقیر بود، بلد بود زندگی کند، اما امید نداشت، نمی‌توانست از هجوم امواج بیهودگی، در امان بماند، قراری نداشت، تمام مدت در گریز بود، اضطراب رهایش نمی‌کرد، خسته بود، بسیار بسیار خسته بود.

شاید به همین دلیل هزاران انسان در زندگی‌اش داشت و دائم از یکی به سوی دیگری می‌دوید تا سهمیه‌ی امیدش را از یکی دریافت کند، آنقدر از رویارویی با حقیقت می‌ترسید که هیچ جا نمی‌ماند، به هیچ کس اعتماد نمی‌کرد، برای ساختن هیچ چیز وقت نمی‌گذاشت. می‌دانست روزی، حقیقت تنهایی و بی‌ارزش بودن زندگی، جایی گیرش می‌اندازد، می‌دانست گریزی نیست، با این حال پیش هیچ کس نمی‌ماند، می‌ترسید رها شود. می‌ترسید که اگر تمام دنیا را هم در دوستی به خود جذب کند، باز ممکن است جایی، وقتی، هرچند کوتاه، تنها بماند و وحشت این تنهایی را برنمی‌تابید.

روز آخر هم همین شد، چند ساعت تنها مانده بود، به همه کسانی که دوست داشت و می‌دانست قادر به کمک به او هستند، رو کرده بود، به هریک چیزی گفته بود، اما از قضا آن روز هیچ کس امید اضافه برای بخشیدن به الف نداشت، همه یا جواب سربالا داده بودند، یا آنقدر دیر پیغام‌هایش را دیده بودند که دیگر کار از کار گذشته بود، پیکر الف، این بار هجوم تنهایی و نا‌امیدی را تاب نیاورده بود و مغلوب بی‌ارزش بودن زندگی شده بود. در حالی به او رسیده بودند که صورتش کبود، اما بدنش، درست همان طور بود که باید:

سپید

سرد

ساکت

آرام

بی‌معناییمرگزندگیمعنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید