میم. ز
میم. ز
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

سکون

نمی‌دانم چطور این همه سکون در من جا شد، چطور در ظرفی ریخته شدم، شکل گرفتم، یکجا نشین شدم. من تنها در رفتن زنده بودم، من در رفتن زنده بودم، حالا هیچ. مانند حیوانی که به درختی زنجیر شده باشد، به درخت نامرئی زندگی‌ام چسبیده‌ام، روی مداری گردآن می‌گردم؛ حتی، حالا انگار همان گشتن هم در حال محو شدن است. دارم جزئی از درخت می‌شوم، دارم ساکن می‌شوم، دارم از تقلا می ‌ایستم. دارم تمام می‌شوم. با این همه امید احمقانه‌ای هنوز در من می‌درخشد. می‌درخشد. می‌درخشد. مرا توان جنبیدن نیست، مرا توان رفتن نیست، امید هست، اما توانی نیست. امید به ناتوانی خویش؟ امید به توانایی غیر؟

نمی‌دانم کیستی، شاید هیچ کس نیستی، شاید همه هستی. دلم می‌خواهد دست به گردنت بیاویزم، خود را بالا بکشم و در صورتت نگاه کنم. در چشم‌هایت نگاه کنم. آنگاه پیشانی‌ام را بر پیشانیت بگذارم، تا حلقه دستانت گرد من تنگ تر شود و بچرخیم. بچرخیم، بچرخیم، سریع ‌و سریع‌تر، دلم می‌خواهد در این چرخش از جوانی به پیری برسیم. دلم می‌خواهد آنقدر سریع بچرخیم که در هزارتوهای مکان و زمان آواره شویم، گرد خود، گرد یکدیگر بچرخیم. سریع، آن طور که از تو یا من اثری نماند، که جان ما در جهان گسیل شود، که درد ما سرانجام موجب فروپاشی شود، که غریو رنج ما ستون‌ جهان را در هم شکند، تا از تمام نادرست‌ها یک درست بسازیم. انفجار مهیب زاینده‌ای باشیم که جهان تازه‌ای خلق می‌کند.

دلم این گونه آغوشت را می‌خواهد. دلم این گونه هم‌آغوشی با تو را می‌خواهد.

این سکون اما، نمی‌گذارد.

افکاروضعیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید