شروع کردن کار سختیه اما دوباره شروع کردن از اون هم سختتره. از وقتی که متولد میشیم تا لحظهی مرگ، بهمون قبولوندند که خیلی خطی باید یه اتفاقایی بیفته مثل مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن، ازدواج، بچهدار شدن، شغل و... گاهی حتا زمانبندیش هم خیلی دقیق و مشخصه. اما در مقابل شاید بشه یه جور دیگه نقطهچینهای بین تولد و مرگ رو پُر کرد: با مرگهای استعاری و تولدهای دوباره.
کار سادهای هم نیست قطعاً. وقتی بخواهی از اون چیزی که هست، از اون چیزایی که بهشون وصلی حتا اگه دل خوشی ازشون نداشته باشی، از وضعیت موجود معلوم، تمام و کمال بکَنی و بری سمت وضعیت ناموجود مبهمی که در آینده ممکنه مطلوبیتهاش برات آشکار بشه و چه بسا حتا نامطلوب و پررنج از کار در بیاد، این مرگ استعاری و تولد دوباره دشوارترین تجربهی زندگیت میشه.
و حالا تصور کنید میان تولد اول و مرگ آخر، نه یک بار که بارها در طول عمرتون بخواهید بمیرید پیش از آنکه بمیرید و دوباره متولد بشید بعد از هر بار مُردن و کُشتن نسخه قبلی زندگیتون.
شما چهطور؟ تا حالا تجربهای مشابه داشتید؟
آخرین بار کی مُردید و دوباره از خاکسترتون، برخاستید و دوباره متولد شدید؟