مقابلم دوستی نشسته بود که اولین بار ۱۴ سال پیش، وقتی بیست و شش ساله بود، دیده بودمش. حالا چهلسالگیش، با ریشهای کمابیش بلند غالباً سفید، نه تنها هیچ نشانی از هولناکی چهلسالگی یا بحران یا افسردگی این سن و سال را نداشت، بلکه سرشار از زندگی و شادی اصیل و #امیدواری بود، بیشتر از آن چیزی که حتا پیشتر در وی میشناختم یا دیده بودم.
مقابلم اما فقط دوستی قدیمی ننشسته بود، #فیلسوف_زندگی سخن میگفت.
به نظرم از خوششانسی است اگر رفقایی این چنین به تور آدم بخورند.
میگفت بعد از چهلسالگیش، اتفاقات مهمی افتاده در نگاهش به زندگی؛
از پیشامدهای زندگی گفت که جای دستاوردها مینشینند در ذهن ما و ما در این جانشینی، فکر میکنیم موفقیم.
میگفت اگر قطرههای مداوم آب، سنگ را هم سوراخ میکنند، این آب نیست که سنگ را سوراخ میکند، استمرار است و قدرت زمان؛ وگرنه آب، سنگ را سوراخ نمیکند و هوا کوه را نمیفرساید اگر گذر زمان نبود؛ پس مهم آن است که مهار زمان را در دستانمان بگیریم و بر مَرکَب زمان سوار شدیم...
میگفت زمان مثل سیلی است که با قدرت میآید و میگذرد و ما را هم با خود میبرد و صخرهای که سرمان به آن میخورد یا شاخهای که به |ان آویزان میشویم، پیشامدند اما دستاوردها، چیزهای دیگری جز این پیشامدهایند که گاه خوبند و گاه خوب نیستند.
اما چگونه باید بر مَرکَب زمان سوار شد؟
جوابش، آرزو است. باید آرزوهامان را پیدا کنیم...
اما چگونه؟
جوابش ساده است:
اگر مثلاً دستکم یک ماه کاری را هر روز انجام دادیم و نه تنها خسته نشدیم یا دلمان را نزد، بلکه نسبت به آن حریصتر شدیم، میتوانیم امیدوار باشیم که یکی از آرزوهایمان را یافتهایم.
اما نه فقط یک آرزو، ما آرزوها داریم و قرار هم نیست در دنیای امروز فقط و فقط «یک-کاره» باشیم یا یک آرزو داشته باشیم اما قطعاً میتوانیم و باید از یکی از آرزوهامان شروع کنیم و به ثبات که رسید، سراغ دومی و بعد، سومی و بعد، آرزوهای دیگر برویم.
از کجا شروع کنیم؟
همین حالا و همینجا، از کاری کوچک، مرتبط با آرزویی که داریم باید شروع کنیم اما هر روز، منظم و مستمر باید ادامه دهیم تا جایی که مهار زمان را در دست بگیریم.
آرزو، #رسیدگی می خواهد و بنابراین:
به آرزو نرسی، تا به آرزو نرسی
می خواهی نویسنده شوی، همین حالا و هر روز شروع کن به نوشتن
آواز میخوانی، چه فرقی می کند شنونده داری یا نداری، همین که حالا داری آواز می خوانی، به آرزوت رسیدهای چون داری به آرزوت رسیدگی میکنی
می خواهی فیلسوف شوی، همین حالا فیلسوفی اگر کار فلسفی کنی
نقاشی یا فیزیکدانی یا معلمی یا یا هر چیز و هر کس دیگری که هستی، فقط باید هر روز برای آن چیز یا آن کسی که میخواهی باشی، وقت بگذاری
لزومی هم ندارد از همان اول زیاد وقت بگذاری.
شده چند دقیقه در روز اما هر روز، مستمر به آرزوت رسیدگی کن.
زمان که بگذرد، مهار زمان را به دست میگیری و این رسیدگی اندک اما مستمر کار خودش را میکند و آن گاه است که قطرههای مداوم آب سنگ را هم سوراخ میکنند و باد، کوه را میفرساید و در نهایت روزی میرسد که میبینی آرزوهات، همه زندگیت را در بر گرفتهاند.
میگفت اگر به آرزوهات رسیدگی کنی، به آرزوت رسیدهای و بنابراین اگر امروز آخرین روز عمرت باشد، دیگر چه اهمیتی دارد وقتی همین حالا به آرزوت رسیدهای؛
اما اگر به آرزوت رسیدگی نکنی، عمر ابد هم که داشته باشی، به آرزوت نمیرسی.
پینوشت:
این روایت شخصی را از گپ و گفتم با رفیق فیلسوفم، حدود دو سال پیش نوشتم تا دستکم بخشی از لذتی که برده بودم و بخشی از حرفهای خوبی که گفته شد را با شما هم به اشتراک گذاشته باشم.
دوست باکیفیت و دوستی که دیدنش بیشتر از آنکه نقش داروی آرامبخش را برایت داشته باشد، در قامت ویرانگر و آفرینشگری تمامعیار در مقابلت قد علم میکند و تو را به چالش میکشد و به مبارزهای جدی برای فکر کردن، ویران کردن و آفریدن دوباره فرامیخواند، در این روزگار، خود غنیمتی است که احتمالاً باید زیادهتر از آنچه باید، خوششانس باشی، تا نصیبت شود...