سالها پیش سر کارگاههای بیمه عمر، زیاد از مُردن و حادثههایی که خبر نمیکنند، حرف پیش میاومد. اون روزا از سه تا مثال هم زیاد استفاده میکردم:
یکی ماجرای خودکشی از-زندگی-بُریدهای که خودش رو از بالای یه ساختمون انداخته بود پایین و افتاده بود روی سر از-همهجا-بیخبری که توی پیادهرو راه میرفت، اولی زنده مونده بود اما عابر محترم رو از دسترسی بیشتر به زندگی محروم کرده بود.
دومی ماجرای کنار جاده زدن مسافری بود که از خستگی رانندگی، در پناه سایهی تختهسنگی، بساط استراحت و نون و پنیر پهن کرده بود که تختهسنگِ لق، برگشته بود روش و صدای له شدنش رو پخشِ هوا کرده بود.
سومی هم باز قصهی راه رفتن در پیادهرو بود اما این بار ماشینِ ترمز-بریدهای مستقیم اومده بود توی پیادهرو و پدری، بچههاش رو هول داده بود کنار و خودش جا مونده بود و هر دو تا پاش به دیوار دوخته شده بود.
اینا رو نگفتم که باز از مُردن حرف زده باشم. فقط خواستم تا هنوز اجلم سر نرسیده، اینم بگم که یه چیز دیگهای هم هست که باید جدیش گرفت و اصولاً هم دست ما نیست. مسأله، مسألهی «همزمانی» و بودن در موقعیتهاییه که بیخبریم چی قراره بیاد سمتمون یا سر راهمون باشه.
و به همین سادگی، گاهی همزمانی میتونه به عرش اعلا ببره یکی رو و به آنی زِرت یکی دیگه رو قمصور کنه.
و البته که کاریش هم نمیشه کرد جز پذیرفتنش به مثابهی واقعیتی موجود در لبههای مرز زندگی.
#زندگی #مرگ #حادثه #همزمانی #فروتن_باش #آدم_باش #بازم_خوبه_شاخ_نداری_هنوز #تف_سر_بالا #آخرش_که_چی #یا_کود_میشی_یا_دود_میشی_یا_غذای_کرمها