شنفته بودم زندگی، مثل دوچرخهسواریه. هی باید رکاب بزنی و در حرکت باشی تا بتونی تعادلتو حفظ کنی.
چند ماه پیش یکی از رخدادهای هماره نزدیک به رگ گردن، سبب شد که تقریباً دو روز کلاً بیخیال رکاب زدن بشم. نیمههای شب مقصد رو انتخاب کردم. جایی که به قدر کافی بلندی داشته باشه؛ جایی که افق و چشماندازی فراخ داشته باشه و امکان پیادهرویهای طولانیمدت. کمرون هایلندز بهترین انتخاب به نظر میرسید. صبح رفتم ایستگاه قطار. روز اول سال نو چینی بود و بلیتها ته کشیده بود. عاقبت سر و کله زدن با فروشنده بلیت جواب داد. گرچه چند ساعتی معطلی داشت اما بالاخره لب مرز بیخیال شدن یا نشدن، نشستم توی ایستگاه. بعد هم تقریباً همهی اون دو روز توی راه بودم. شب اما توی هاستلی موندم که خیلی جمع و جور بود. توی همون فضای جمعوجورتر ورودیش، این دوچرخه رو به سقف آویزون کرده بودند. دوچرخهای که تصویرش از همون شب، گوشهی ذهنم جا خوش کرده. تصویری که یادم میندازه گاهی باید از دوچرخه زندگی پیاده شد، رکاب نزد و حتا دوچرخه زندگی رو به دیوار یا سقف آویخت و این سؤال رو پرسید: «که چی؟» (سؤالی که احتمالاً اگه مجالش رو پیدا کنیم دستکم یک بار قبل از مردن میپرسیم از خودمون.)
بعد باید به طنین این سؤال مجال داد تا هی تکرار بشه در ذهن و در نهایت بدون معطل شدن برای یافتن پاسخ، باز باید سوار دوچرخه شد و به ادامه دادن، ادامه داد. طنین این پرسش اما کم کم و به مرور زمان اثرات عمیقی به جا میذاره. نه به این دلیل که چیزی تو دنیا عوض میشه. دنیا همون دنیای همیشگیه منتها احتمالاً این ماییم که اندک اندک عوض میشیم.