مریلین یالوم در کتابِ مسئلهی مرگ و زندگی از بههنگام مردن میگوید. او میگوید بعضی افراد خیلی زود میمیرند و بعضی دیگر خیلی دیر و پس از سپریکردنِ یک دوره زوالِ عقلِ طولانی. هنر این است که بهموقع مردن را بلد باشی. به زندگیِ پدرم فکر میکنم؛ پدری که در تمامِ زندگیش فردی سازنده و مفید بود برای همهٔ اطرافیانش. مشاورِ خانواده، منِ واقعی و آرمانیِ وجهِ پدر — نه تنها برای فرزندانش، که برای همهٔ اطرافیانش — و در نهایت چه ماهرانه بههنگام مردن را بلد بود. درست در شروعِ سراشیبیِ زوال، قبل از هرگونه حادثهای که منجر شود به تغییرِ شخصیت یا از پا افتادگیاش. درست در جایی که تصویرِ ذهنیِ همهٔ ما همان بود که در اوجش از او داشتیم.
یادم هست آخرین باری که همدیگر را دیدیم، یعنی حدودِ یک هفته قبل از مرگش. (این را مینویسم که کمکم باور کنم پدرم مرده و آنقدر از این واژهی لعنتی در نوشتههایم فرار نکنم) طبقِ معمول، به درخواستِ خودش برایش کتاب خواندم. آن روزها کتابِ دنیای سوفی را میخواند. بهنظرِ خودش کتابِ سَبُکی بود که میتوانست همدمِ خوبی برای لحظههای درد و ذهنِ نامتمرکزش باشد.
در فصلِ رمانتیسم این کتاب، نویسنده ابتدا تفکرِ رمانتیک در قرنِ هجدهمِ میلادی را تصویر میکند تا با تفکرِ ذهنی و سبکِ زندگیِ آنها آشنا شویم؛ و بعد از تأثیرِ این سبک در هنر و ادبیات میگوید. در ادامهٔ داستانِ کتاب، در آن فصل، قلمِ نویسنده میچرخد و چند صفحه را با مهارتِ تمام در حالوهوایِ رمانتیک مینویسد تا خواننده درکِ بهتری از موضوع پیدا کند.
من و پدرم فصل را خواندیم. دربارۀ چرخشِ قلمِ ماهرانهٔ نویسنده حرف زدیم؛ دربارۀ مثالهایی که میشد برایش در ادبیات آورد و کتابهایی که خوانده بودیم. و این شد آخرین وقتگذرانیِ پدر و دختریِ ما در اوجِ کمال، زیبایی، آگاهیِ ذهن و حضور. درست است: پدرم در همهچیز بهترین بود برای خانواده—بهترین مشاور، بهترین حامی، بهترین همراه، بهترین معلم—و حالا در اوجِ کمال، آخرین درسش را به همهٔ ما داده بود: بههنگام مردن. همانطور که نیچه میگوید، «آنچه کامل شده، هر آنچه رسیده و پخته، خواهانِ مرگ است.»
روزی که پدرم مرد، از زیرِ تختش مجلهی جدولی پیدا کردم که حتی یک ستونش هم خالی نمانده بود.
مینا