#پارت_دو
خم شدم و گوشیم رو از میز بغل تخت برداشتم ، شماره خاله رو گرفتم ، به دو بوق نکشیده خاله تلفن رو جواب داد ، خاله اصلا نذاشت سلام و احوالپرسی کنم، خاله با شور و ذوق که از صداش هم معلوم بود ، گفت :
_ خاله جون کی میای ، کی میرسی ، ناهار چی میخوری برات درست کنم ...
خاله همین جوری میگفت و میگفت و من منتظر بودم حرف هاش تموم شه تا بتونم سلام کنم ، بعد از حدود دو دقیقه حرف هاش تموم شد ، گفتم :
_ سلام خاله جون ، خوبی ؟
خاله هول شد و شرمنده گفت :
_ وای ببخشید ، انقدر ذوق دارم که بیای یادم رفت سلام کنم
گفتم :
_ نه بابا اشکال نداره ، پیش میاد ، منم مثل شما خیلی دوست دارم زودتر ببینمتون اما الان تازه از خواب بیدار شدم ، قول میدم سریع وسایلامو جمع کنم و راه بیوفتم
خاله گفت :
_ باشه فقط خواستی راه بیوفتی خبر بده مسیحا رو بفرستم دنبالت ، با ماشین خودت نیای خطرناکه .
میخواستم لب به اعتراض باز کنم که خاله گفت :
_ اعتراض نداریم ها ، همین که گفتم ، شماره مسیحا رو میفرستم که رسیدی بهش زنگ بزنی ، الانم زود باش برو کاراتو بکن
با اینکه ناراضی بودم ولی چیزی نگفتم تا خاله ناراحت نشه ، گفتم : باشه ممنون ، ببخشید هم مزاحم شما شدم هم آقا مسیحا
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن از هم خداحافظی کردیم
گوشی رو روی تخت انداختم و توی فکر رفتم ، تازه یاد این افتادم که من تاحالا مسیحا رو ندیدم ، با اینکه خاله و ما خیلی خونه همدیگه رفتیم اما من هیچ وقت قسمت نشده ایشون رو ببینیم ، خودمم دلیلش رو نمیدونم ، حتما از جمع فراریه یا خیلی مغروره ، نمیدونم
با صدای پیامک گوشیم از تو فکر بیرون آمدم ، خاله شماره ی مسیحا رو برام فرستاده بود ، شماره رو توی گوشیم زدم ، من همه ی مخاطبین گوشیم رو به اسم مستعار سیو کرده بودم و الان نمیدونستم مسیحا رو به چه اسمی سیو کنم ، بیشتر این اسم های مستعار از روی ظاهر و نوع رفتار اونا بود اما من از فرهاد یه عکسم ندیدم ، یکم فکر کردم تا یه اسم مناسب آقا پیدا کنم که ناخودآگاه تصمیم گرفتم به اسم جناب مغرور سیوش کنم
نویسنده : دختࢪماھ (خودم)