دختࢪ‌ماھ
دختࢪ‌ماھ
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

عشق در روستا


#پارت_هفتم

خاله با داد و هوار گفت : گیسو فقط دستم بهت نرسه ، فقط نیای اینجا .

یه نفسی گرفت و بعد گفت : الان میگم مسیحا بیاد دنبالت ، کجایی دقیقا ؟!

اخم هامو تو هم کشیدم و صدامو یکم بردم بالا و با حرص و جوش گفتم : خاله چرا این جوری میکنید ، چرا آدمم حرص میدید ، نیازی نیست خودم میام یه لوکیشن خواستید بفرستیدااا ؟!

اتفاق خاصی نیفتاده که این جوری میکنید ، بسه دیگه خاله تو رو خدا .

میخواستم باز حرف بزنم که با تیر کشیدن قلبم همه حرفام تو دهنم ماسید !

دو سه تا نفس گرفتم و خودمو آروم کردم اما فقط یکم بهتر شد ، سعی کردم بیخیالش بشم و به حرف های خاله گوش بدم .

خاله ام لجباز تر از من ، گفت : همین که گفتم ، دقیقا کجایی ؟! تا همین جا هم آمدی خدا رحم کرده .

دیگه نمیتونستم بحث رو ادامه بدم پس
با صدا گرفته از درد و صورت جمع شده گفتم : باشه خاله جون باشه .

آدرسم رو گفتم و سریع گوشی رو قطع کردم که متوجه صدای گرفتم و حال بدم نشه .

نویسنده : دختࢪ‌ماھ (خودم)

خاله
هنگام ثمر دادنمان بود،خزان شد!🌿 @ghalamkhaste
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید