#پارت_هفتم
خاله با داد و هوار گفت : گیسو فقط دستم بهت نرسه ، فقط نیای اینجا .
یه نفسی گرفت و بعد گفت : الان میگم مسیحا بیاد دنبالت ، کجایی دقیقا ؟!
اخم هامو تو هم کشیدم و صدامو یکم بردم بالا و با حرص و جوش گفتم : خاله چرا این جوری میکنید ، چرا آدمم حرص میدید ، نیازی نیست خودم میام یه لوکیشن خواستید بفرستیدااا ؟!
اتفاق خاصی نیفتاده که این جوری میکنید ، بسه دیگه خاله تو رو خدا .
میخواستم باز حرف بزنم که با تیر کشیدن قلبم همه حرفام تو دهنم ماسید !
دو سه تا نفس گرفتم و خودمو آروم کردم اما فقط یکم بهتر شد ، سعی کردم بیخیالش بشم و به حرف های خاله گوش بدم .
خاله ام لجباز تر از من ، گفت : همین که گفتم ، دقیقا کجایی ؟! تا همین جا هم آمدی خدا رحم کرده .
دیگه نمیتونستم بحث رو ادامه بدم پس
با صدا گرفته از درد و صورت جمع شده گفتم : باشه خاله جون باشه .
آدرسم رو گفتم و سریع گوشی رو قطع کردم که متوجه صدای گرفتم و حال بدم نشه .
نویسنده : دختࢪماھ (خودم)