#پارت_پنجم
از دو سه تا پله ی حیاط پایین رفتم به سمت ماشین جدیدی که کادوی قبولی دانشگاهم از طرف پدر بود رفتم و چمدون رو صندلی عقب انداختم و خودم پشت رل نشستم و بدون توجه به هشدار های همیشگی خاله به سمت مقصد به راه افتادم .
عشق آهنگ بودم و آهنگ توی راه طولانی بیشتر میچسبید ، پس بنابراین دستم رو به سمت ضبط بردم و آهنگ مورد علاقه او رو از حجم انبوهی از آهنگ پیدا کردم . باهاش همخونی کردم .
پنجره رو تا آخر پایین دادم و از کوچه پس کوچه ها انداختم تا به ترافیک نخورم و زود برسم به تهران تا خاله باز منو نبسته به زنگ .
تنهایی سفر کردن ، همخونی کردن با آهنگ مورد علاقت و... یه آرامشی داره که اصلا قابل توصیف نیست ، یه آرامشی داره که دلت میخواد حتی نفس نکشی تا بهم نخوره ، گاهی آرامش فقط با سکوت توصیف نمیشه ، آرامش با انجام دادن کاری مورد علاقت بیشتر و بهتر توصیف میشه .
خلاصه که تا خود تهران بدون وقفه و مکث و به قول معروف به سره روندم .
آنقدر از جاده و آهنگ ها و تنهایی خوشم میومد که نفهمیدم چجوری رسیدم به ورودی تهران و تابلو خوش آمدید منو به خودم آورد ...
یه دو سه باری با ماشین بابا آمده بودیم خونه خاله اما برای چند سال پیش بود و آدرس رو درست و کامل یادم نبود پس کیفم رو از صندلی شاگرد برداشتم و گوشی رو ازش بیرون کشیدم ...
نویسنده : دختࢪماھ (خودم)