#پارت_ششم
همون جوری گوشی به دست یکم دیگه روندم تا به داخل شهر برسم ، وقتی اتوبان و جاده ها تموم شد و مغازه ها و مردم بیشتر شد ، ماشین رو کنار زدم و شماره خاله رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم ، به دو بوق نکشیده صدای خاله توی گوشی پیچید ، خیلی سریع گفت : سلام خاله جون ، رسیدی ترمینال ؟! مسیحا رو بفرستم دنبالت ؟!
با اینکه میدونستم میخوام حرف اشتباهی رو به آدم اشتباهی بگم اما دلو به دریا زدم و گفتم : سلام خاله ، نه من اصلا با اتوبوس نیومدم که بخوام ترمینال باشم ، با ماشین خودم آمدم و الآنم ورودی تهران رو رد کردم ، زنگ زدم برام لوکیشن بفرستید ، راه رو یادم رفته ...
قشنگ میتونستم قیافه حرصی خاله رو از پشت تلفن هم تصور کنم ، حدود یه دقیقه توی سکوت گذشت و صدایی از اون ور خط نیومد ، نگران شدم و گفتم : خاله جون ، هنوز اونجایی ؟! خوبی ؟!
با داد زدن اسمم توسط خاله حرف توی دهنم ماسید ، یه جوری داد میزد که به غلط کردم افتادم ، نگران قلبش شدم و توی دلم خودمو صد بار لعنت کردم ، خاله هم از اون سمت تلفن داشت وجود مبارکو منور میکرد ، قشنگ به راحتی میتونستم حرص و عصبانیتی که توی صداش موج میزد رو حس کرد و تشخیص داد ، به همه داد و بی داد هاش گوش دادم و منتظر موندم تموم بشه ، گفتم : خاله جون آروم باش ، چیزی نشده که .
خاله با عصبانیت توپید : چیزی نشده ؟! اگه تصادف کرده بودی چی ؟! اگه یه چیزیت میشد چی ؟! دیوونه تو اولین باره میای تو جاده . چیزیت میشد من چیکار میکردم ؟!
سعی کردم ارومش کنم ، گفتم : باشه خاله جون آروم باش شما ، الان خدایی نکرده سکته میکنی ، من چیزم نشده که ، الآنم خوبم و مشکلی نیست که ، حالا آدرس رو لطف میکنید ؟! از بس تو جاده بودم خسته شدم ، میام اونجا هرچقدر خواستید دعوام کنید .
نویسنده : دختࢪماھ (خودم)