روی صندلی چوبی گوشه پارک نشسته بود
دستانش تیک داشت ، پاهایش دستانش
را همراهی میکرد ، گویی صدایش را درون
سرازیری ناهموار جاده انداخته بودند
سرش را بین دستانش گرفته بود و مدام
چیزی را زیر لب تکرار میکرد ، اما مبهم بود .
گویی مشغول سرزنش کردن خود بود
گاهی اوقات بدنش لرزش شدیدی میگرفت
همزمان ناخن هایش را میجویید .
در حدود نیم ساعتی که به او خیره شده بودم
چند بار این حالت را تکرار کرد ، گویی هر چند
دقیقه یکبار طوفان وجودش شدت میگرفت .
ناگهان دست خود را داخل جیب سمت چپ
پیراهن چهارخانه ی آبی و طوسی اش کرد
و کاغذی را بیرون آورد خیلی واضح نبود اما معلوم بود متنی را مرور میکرد
لبخند دردناکی زد و دوباره کاغذ را با لرزش دستانش داخل جیبش گذاشت
طاقت نیاوردم ، کلافه شده بودم از غم در
چشمانش ، عزم خود را جزم کردم و به سمتش
رفتم .
ناگهان به خود آمد و خودش را جمع و جور کرد
و با صاف کردن سینه اش متوجه شدم معذب
شده است ؛ در ذهن خود دنبال جمله ای برای
شروع بحث میگشتم
جمله مورد نظرم را پیدا کردم ؛
_چه پیراهن قشنگی
+ قابلتان را ندارد
_ ممنونم به تن صاحبش نشسته است .
لبخند کهنه ای زد و دوباره غم را در چشمانش
انداخت ...
دختࢪماھ