مینویسم برای نوشتن
در ذهنم تداعی میشود که نوشتن مگر نوشتن میخواهد؟
در جواب باید بگویم هر دردی دوایی دارد و
هر مریض طبیبی . درد من گفتنی نیست ولی دوایش نوشتن است دوایش دست به قلم شدن است.
شاید فکر کنی دیوانهام خب درست فکر میکنی ، مردم طبیبشان معشوقهشان است من قلمم . طبیعیست که فکر کنی من مجنونم ایرادی به تو نیست ایراد به من است که معشوقهای ندارم .
نه ، حالا که فکر میکنم خیلی هم ایرادی نیست چرا باید بد باشد؟ مگر حتما باید کسی با من باشد ؟ مگر خودم نمیتوانم از پس زندگیم بر بیایم ؟ راستش را بخواهی انگار نه . اگر میتوانستم که به قلم و کاغذ پناه نمیآوردم .
خدا مارا جفت آفریده خوب نیست در تقدیر خدا خدشهای وارد کنیم اصلا در حدش نیستیم.
میروم تا جفتی پیدا کنم .
آه آنقدر عجله دارم جفت کفشم را هم پیدا نمیکنم ولی میگردم مگر دست کفش است که پیدا نشود پیدات میکنم خوب نیست جفت کفشی مانع رسیدن من به جفتم شود.
ای بخشکی شانس ، نه ، ظاهراً قصدی برای پیدا شدن ندارد . تاسم جفت شش نیامد ولش کن میروم تا در تنهایی بمیرم .
تشویش را حس میکنی؟ نمیدانم چه میخواهم
اول میگویم جفتم قلم است بعد میروم تا جفتی پیدا کنم سپس مشکلی به کوچکی جفت کفشی من را منصرف میکند .
در تمام سالیانی که از خدا عمر گرفتهام انقدر کژی و سستی ندیدم . معتقد بودم که سست تر از خانه عنکبوت نیست تا به خودم رسیدم . من همیشه صف شکنم ، همیشه اولین نفر با سر میروم در امور شر ، راه را میگشایم تا بقیه راحت بتوانند بیایند .
فکر کنم باید جایی این رویه را تغییر بدهم چه وقتی بهتر از الان ؟ اما چه کنم که غریزهام نمی گذارد ، اینطور دوست دارد. دوست دارد خودش امیر باشد. دلم را پایتخت حکومتش کرده و میتازد به جنود خیرم.
میکشد و غارت میکند و میسوزاند و میبرد. دل که نیست شده محل جمع آوری پهن الاغ .حالا تو هی بگو میگذرد ، آقا جان باشد بگذرد ولی یک جایی باید این دل صاحب مرده را خالی کنم دیگر .
میدانی، غرق در دریای ابهامم .
در حال حاضر از ایکس معادله چند مجهولی هم مجهول ترم . خودم خودم را نمیشناسم آنوقت انتظار دارم جفتم من را بشناسد و درک کند ، زهی خیال باطل اخوی .
اغوا شدهام. در بیابانی بی سر و ته که تا چشم کار میکند خاک است و گل و رس ، نه راه پس دارم نه راه پیش. باید راهبلدی باشد بی راه بلد که نمیشود ،هر چقدر بروم به مقصود نمیرسم.
تو فهمیدی چه میخواهم بگویم؟ خودم که نه. فقط دارم بلغور میکنم و سر خودم را به درد میآورم.
حتما کاغذ دارد فریاد میکشد که این قلم لعنتی را انقدر روی من نکش . فقط داری خزعبلات پیاده میکنی حداقل دو کلام حرف حساب بنویس روم بشود بگویم منم به کمالم رسیدم.
حتما قلم دارد میگوید لطفا مغزم را آب نکن من آمدهام تا در راه درست جان بدهم تو نگونبختی من چه گناهی کردم ولمان کن آقا.
حتما انگشتانم از دستم عاصی شدهاند ، به دردشان آوردهام . نکند در قیامت بر علیهم شهادت دهند . آقا من غلط کردم ببخشید تکرار نمیشود خودم کم بدبختی ندارم تو دیگر قوز بالا قوز نشو ، لطفاً ، خواهشاً ، وجداناً ، به کی قسمت بدهم دیگر اذیتت نمیکنم تو ببخش فقط.
حق دارند بندگان خدا .کسی با خودم اینطور کند خشتکش را میکشم روی سرش مگر مسخره بازیست که بیایی وقتم را بگیری و بروی . خداروشکر که من جای آنها نیستم آنوقت مگر میشد درد و دل کرد ؟ از اینها بگذریم یک چیز را خوب میدانم . میدانم که دلم از من خیلی راضیست دست مریزاد و دمت گرمی میگوید ، درست است که معلوم نیست چه گفتم و چه میخواهم بگویم و چه میخواهم ولی آرام شدم ، نه ؟ هدفم هم همین بود ، مینویسم که نوشته باشم.
طبیب من نوشتن است . تو اگر دوست داری تب کنی و طبیبت معشوقهات باشد به خودت مربوط است من نه دوست دارم تب کنم نه دوست دارم کسی تیمارم کند ، خودم با نوشتنم خودم را سرپا میکنم.
دختࢪماھ