سال دوّم ابتدائی بودم؛ یکروز پای تلوزیون نشسته بودم که خانم رضایی که مجری تلوزیون بود، پس از سلام و گفتوگو نامههای بچههایی را که برایش نوشته بودند خواند و گفت: «بچههای عزیز! باز هم برای ما نامه بنویسید.».
من هم بیامان یک نصفه از برگههای دفتر مشقم را کنده و نامهای بچگانه نوشته و بجای اینکه پُست بکنم، از توی شیارهای بلندگوی تلوزیون انداختم تو!!! فکر میکردم نامهها اینطوری بهدست ایشان میرسند؛ چرا که هربار که دستش را دراز میکرد تا نامهای بردارد، از سمتی برمیداشت که بلندگوی تلوزیون ما بود. از آنلحظهبهبعد هِی منتظر ماندم که نامهی مرا هم بخواند؛ امّا نشد... برنامه تمام شد و روزهای آتی من هرروز منتظر بودم؛ همهی نامهها را میخواند الّا نامهی من!
رفتهرفته روزها گذشت و من بطور کلی قضیه را فراموش کردم؛ قد کشیده و بزرگ شدم. یکروز تلوزیون را برای تعمیر بردم تعمیرچی. او پیش خود من قاب تلوزیون را باز کرد و وقتی داشت وارسی میکرد، گفت: «این کاغذ اینجا چه میکند؟» و برداشت انداخت روی میز. من خودم هم تعجب کردم؛ بیخیال برداشته و باز کردم دیدم ای دااااد! همآن نامهایست که سالها پیش برای خانم رضایی نوشته و انداخته بودم توی تلوزیون! ناگهان اشکم درآمد و آهی کشیدم... تعمیرچی علّت دگرگونشدنِ حالم را پرسید؛ ماجرا را تعریفش کردم؛ خندید و البته متأثر شد.