ویرگول
ورودثبت نام
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسدمی‌نویسم، می‌سُرایم... فلسفه می‌خوانم؛ می‌اندیشم؛ به‌پرواز درمی‌آیم... جهانی که من می‌بینم، کاملا با جهانی که تو می‌بینی متفاوت است. زبان و ادراک و نگاهِ ما باهم تفاوت‌های عمیقی دارد.
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسد
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

ما و «سارا»

سال اوّل دبستان بودیم؛ یک آموزگار بسیار مهربانی داشتیم که متأسفانه اسمش را بخاطر ندارم. زنی بود جوان، -که البته ما آن‌ موقع‌ها فکر می‌کردیم سنّش خیلی بالاست؛ ولی الآن که نگاه می‌کنم، می‌بینم نهایتا بیست و سه یا کم‌تر بوده-. این خانُم آموزگار مانند مادر مهربان بود. یک دختری هم داشت بنام «سارا» که در نهایت زیبایی بود. با اینکه بچه بودیم و هفت‌سال بیشتر نداشتیم، امّا معنی زیبایی و عشق و دوست‌داشتن را خوب می‌فهمیدیم! خانم آموزگار، سارا را همیشه همراه خودش می‌آورد سرِ کلاس. موهایش طلایی بود و چشمان درشتی داشت. یکسال از ما کوچکتر بود. ما هم بچه‌ درس‌خوان بودیم؛ مثلا من می‌توانستم بدون اینکه تابلو را نگاه بکنم، چشم بسته بگویم که «امین با توب بازی می‌کند.»😅

سارا مسئول چک‌کردن دفتر مشق ما بود و ما برای اینک دلبری بکنیم، مشق‌هایمان را منظم می‌نوشتیم. حالا مشق‌ ما چه بود؟ (دددددد-رررررر-بـ ب بـ ب).

یک شیطنت‌ها و شیرین‌کاری‌هایی هم داشتیم. در دوران ما یک بیسکویت‌هایی بود که داخلش عکس‌های شخصیت‌های کارتون «پسر شجاع» بود؛ برچسب بود؛ می‌گرفتیم می‌چسباندیم روی صفحات کتاب فارسی. سارا که می‌آمد، با ذوق و شوق آن‌ها را می‌کند و ما خوشحال می‌شدیم و توهّم می‌زدیم که «او مرا دوست دارد.» درحالی‌که یک طفل بود؛ ما هم طفل بودیم، امّا اینچیزها را نمی‌دانم چطور بود که می‌دانستیم... سارا ولی توی باغ نبود. ما سه‌نفر بودیم در ردیف اولین نیمکت کلاس! باهم سر سارا دعوایمان می‌شد. می‌خواستیم در آینده با او ازدواج کنیم😅. اینهمه شوت‌بودن برایم عجیب است.

وقتی درس «سارا توت دارد» را می‌خواندیم، چشم‌های درشت و موهای طلایی سارا جلوی چشم‌هایم ظاهر می‌شد.😅 خلاصه که ایّام گذشت و درس‌ها تمام شد و سارا دیگر نیآمد... و من همیشه چشمم به درِ مدرسه بود... ولی دیگر خبری از او نشد که نشد... این اولّین شکست عشقی من بود.😅

چندسال پیش برای استشمام هوای محیط آن دبستان، رفتم و وارد حیاطش شدم. آنقدر دلنشین بود که خدا می‌داند. از پله‌ها رفتم بالا؛ یک زن جوانی آمد و سلام کرد و گفت: «امری دارید؟»؛ گفتم: «سال‌ها پیش اینجا درس می‌خواندیم... خیلی سال پیش.». اجازه خواستم و در سالن قدم زدم. کلاس اوّل یک برای ما بود... درش همان در بود... لمسش کردم... درش بسته بود؛ دیگر کلاس درس نبود. دوست داشتم بروم و نفس بکشم... نشد...

از آن زن جوان پرسیدم: «می‌توانم آن خانم آموزگار را پیدا کنم؟». گفت: «چه سالی بود؟»؛ گفتم: «سال 69 احتمالا»؛ با لبخند و مزاح گفت: «بنظرم دیگر باید تشریف ببرید سر مزارش دنبالش بگردید...». خیلی ناراحت شدم از حرفش و تذکر دادم؛ فهمید و عذرخواهی کرد. داشتم از ساختمان می‌آمدم بیرون که یک مرد جوانی را دیدم... خیلی آشنا بنظرم می‌رسید... او هم مرا آشنا یافت... سلام و احوالپرسی کردیم... دیدم ای داد بیداد! همکلاسی ما بوده... همدیگر را شناختیم... گفتم: «اینجا چه می‌کنید؟»؛ گفت: «من اینجا بابای مدرسه شده‌ام😄»؛ گفتم: «چطور؟😄»؛ گفت: «یکی از آرزوهای من این بود که بابای مدرسه باشم و آن خانه‌ی گوشه‌ی حیاط برای من باشد و هرروز توی مدرسه باشم. یادت هست آقای «شهبازی»؟ خدا بیآمرز همیشه مورد حسرت من بود و من الآن در همآن خانه‌ای زندگی می‌کنم که او بود.».

شاید باور نکنید... من خیلی بحالش غبطه خوردم.  کمی باهم خوش و بش کرده و خداحافظی کردیم. وقتی آمدم داخل حیاط که بروم بیرون، ناگهان نگاهم به دکّه‌ی بوفه‌ی دخل حیاط افتاد... ناخودآگاه جذبش شدم... تمام خاطراتم جلوی چشم‌هایم رژه رفتند... یاد آقای «ابراهیمی» افتادم که آنجا کیک می‌فروخت... کمی در و پنجره‌اش را لمس کردم تا اینکه باز یک‌چیزی دیدم و اشک‌هایم سرآزیر شد... الآن می‌گویم چرا!

همآن‌سال‌ که اول دبستان بودیم، پدرم ما را برد مشهد الرضاء علیه‌السلام. از مشهد یک کامیونتِ اسباب‌بازی آتش‌نشانی خریده بودیم... یک‌روز که آورده بودم مدرسه، نردبانش را کندم و توی دستم بود که رفتم از آقای ابراهیمی کیک بخرم، ولی فشار دانش‌آموزان زیاد بود... آن نردبان زردرنگ پلاستیکی کوچک از دستم افتاد میان شیشه‌ی دکّه و کارتن مقوّایی که لای نرده‌ها و شیشه بود. گیر کرد و نتوانستم بیرونش بیآورم... ماند که ماند... خیلی عجیب بود که بعد از چند دهه همآنطور بدون هیچ تغییری مانده بود. خیلی دوست داشتم بردارم ولی خجالتم شد و با نگاهی حسرت‌آمیز به همه‌جای مدرسه، با چشمانی اشک‌آلود راهی امتدادِ خودم شدم... درحالی که عطر و بوی سارا با آن لباس بافت قرمزرنگش در خاطراتم فوران می‌کرد...😅
«بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...»😅

شکست عشقیسارادبستانخاطره
۸
۴
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسد
می‌نویسم، می‌سُرایم... فلسفه می‌خوانم؛ می‌اندیشم؛ به‌پرواز درمی‌آیم... جهانی که من می‌بینم، کاملا با جهانی که تو می‌بینی متفاوت است. زبان و ادراک و نگاهِ ما باهم تفاوت‌های عمیقی دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید