شیش بار دیدمش یا هفت بار. یادم نیست. انیمیشن "روح" رو میگم.
بار اول انقدر با "22" همذات پنداری کردم که از فرط گریه به هق هق افتاده بودم.
کی باور میکنه؟
مخصوصا برادرام که دوتایی نشستن به دیدن فیلم و گاه و بی گاه صدای بلند خنده شون فضا رو پر میکرد.
دفعه ی دوم و سوم به اون شدت ناراحت نشدم اما بازم وقتی فیلم به صحنه هایی میرسید که "22" روح گمشده بود و "جو" برگشت که نجاتش بده هنوز برای "22" بودن خودم گریه میکردم؛ با این تفاوت که فکر میکردم هیچ "جو گاردنر"ی برای نجات من وجود نداره.
بعدش یه تحلیل ازش خوندم و تونستم از احساسات غلیظم فاصله بگیرم.
دفعه چهارم دیگه گریه نکردم.
و دفعه های بعدی صرفا چون صحنه های فیلم برام جذاب و دوست داشتنی بودن بازم تماشاش میکردم.
اما بار آخر بازم گریه م گرفت.
این بار از دیدن صحنه های لذت بردن "22" از زندگی در بدن "جو" و تجربه ی هر چیزی روی زمین که انقدر برامون معمولی شده که دیگه نمیبینیمشون.
یه استاد کوآنتوم که یه دوره ی رایگان توی تلگرام برگزار کرده تو یکی از ویس هاش میگفت خدا جهان رو آفرید و برای لذت بردن از طعم قهوه جسم آدم ها رو آفرید.
بار آخر "روح" بهم همچین چیزی رو فهموند.
شاید واقعا هیچوقت قرار نبوده همه ی ما آدما، عالی و پرفکت و خیره کننده باشیم؛ البته بدون شک همه مون دوست داشتنی و درخشان هستیم یا به قول خانم مهرانه مهین ترابی ما هر کدوم یکی از سلبریتی های کهکشان هستیم (ولی باور نمیکنیم).
اما شاید قرار بوده اکثر ما آدمهای روی زمین معمولی اما شاد باشیم و نهایت لذت رو از لحظه لحظه ی زندگی ببریم.
خدا میخواست که روی زمین قدم بزنه، بدوه و بوی گلها رو استشمام کنه، خواست طعم میوه ها رو بچشه و یه عالمه طعم های جدید خلق کنه، وسائل مختلف بسازه و زندگی رو زیباتر کنه.
ولی گویا از یه جایی ما آدما از جاده ی اصلی منحرف شدیم و لذت بردن و بودن در لحظه ها رو فراموش کردیم و فقط به شدن و داشتن فکر کردیم.
به نظرم زیباترین صحنه ی "روح" صحنه ی آخرشه. جایی که "جو" راضی و خوشحال داره به ماورای عظیم می پیونده و "جری" یه فرصت دوباره برای زندگی بهش میده و "جو" با این که تعجب میکنه اما آنچنان خوشحال نمیشه.
دیگه براش فرقی نمیکنه بمیره و بره به ماورای عظیم یا دوباره با جسمش روی زمین زندگی کنه.
یاد حرف آقای عباسی تو کلاس معنا می افتم که میگفتن وقتی معنای زندگیتو پیدا کنی و همه ی کارهاتو براساس اون معنای ارزشمند انجام بدی دیگه ذره ای فرقی نمیکنه کی قراره بمیری؛ چون فرشته ی مرگ هر وقت که بیاد سراغت، تو گرم ترین قلب روی زمین رو داری.
فکر کن معنای زندگیت رو در نویسندگی جاری کنی و شروع کنی به خلق داستان با محوریت معنای ارزشمند خودت؛ حالا ممکنه فردا بمیری یا فرصت داشته باشی شیش ماه این شکلی زندگی کنی و بمیری، یا این که بعد از سالها نویسندگی، مشهورترین نویسنده ی داستان روی زمین بشی که همه عالم میشناسنت و بمیری، دیگه هیچ فرقی برات نمیکنه.
چون در هر حال قلبت اونقدر گرم و شاده که انگار هزار سال با معنا زندگی کردی؛ و بعد از مرگ ادامه ی همون مسیر رو طی میکنی.
به نظرم زندگی کردن با اون درجه از آگاهی که باعث میشه در این نفس و هر لحظه بیشترین لذت و رضایت رو تجربه کنی و مثل "جو" دیگه برات ذره ای تفاوت نداشته باشه مرگ نصیبت میشه یا زندگی، خیلی خیلی شیرینه. اون قدر شیرین که نمیشه توصیفش کرد.
و میشی مصداق سخن علی (علیه السلام) که فرمود: كُنْ لِدُنْیاكَ كَأَنَّكَ تَعیشُ اَبَداً وَ كُنْ لِاخِرَتِكَ كَأَنَّكَ تَموتُ غَداً.
برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری.
پ ن: به خاطر کیفیت پایین عکس ها شرمنده م از روی فیلم کم حجم اسکیرین شات گرفتم.???
سپاس که خوندید ???