شب تا صبح توی رختخواب پرپر زدم.
بعد از اینکه به برادرم گفتم: شب زود بخواب و خودتو برای مهمون نکش.
چرا نخوابیدم؟
شاید عوامل متعدد و خیلی بیربطی داشته باشه، اما عامل گندهای که میخواستم بابتش خودم رو به خاک و خون بکشم این بود که دیشب رخت شستم.
بعد از بیش از یک هفته قرعه به نام ما افتاد که از ماشینلباسشویی استفاده کنیم.
بعد از پهن کردن رختها، و گذشت ساعتی که کمکم چشمهام گرم میشد ناگهان به یاد آوردم که بیش از یک هفته است که چادر نماز محل کارم رو آوردم خونه که با بقیهی لباسهای سفید و چادرنماز خونهم بشورم.
و تازه فهمیدم چرا موقع ریختن لباس توی ماشین، در به در دنبال لباس بودم و همش فکر میکردم کجا اشتباه حسابکتاب کردم که لباس انقدر کمه و متوجه نشدم.
حتی لحظهای به خاطر نیاوردم که چادرنمازی هم در دنیا جزو مایملک من هست و میخواستم زحمت شستنش رو به ماشین بدم.
با این یادآوری آنچنان عصبانی شدم که خواب فرسنگها ازم فاصله گرفت و چنان خون به مغزم نمیرسید که تمایل داشتم خودم رو از پنجره به پایین پرت کنم.

جمعه ۷ شهریور ۱۴۰۴
داشتم خودم رو از پنجره به پایین پرت کنم.