۱۵ یا ۱۶ مرداد تولد عسل بود. ماهی با نماد شیر.
امسال ۴۵ ساله میشد.
اما نشد.
عسل رفت.
قبل از تولد ۴۵ سالگی رفت.
خیلی غیرمنتظره رفت.
البته درستش اینه که بگم از نظر من غیرمنتظره رفت.
وقتی اسرائیل بنا کرد به زدن ایران، من و برادر کوچیکم رفتیم کرمان.
۲ روزی بود که برگشته بودیم، گوشیم زنگ خورد؛ امین بود، سعی میکرد مقدمهچینی کنه و آروم یه خبری بده؛ من پیش خودم فکر میکردم داره مسخرهبازی درمیاره و میخواد یه مطلب پیشپا افتادهای رو به صورت طنز به اطلاعم برسونه.
ولی اصلا اینطوری نبود. خبرش، خبرِ از دنیا رفتن عسل بود.
خب قطعا هیچکس در مورد خبر مرگ شوخی نمیکنه؛ اما عسل؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! دخترعمهی قشنگم
چطور ممکنه؟
عمه دو ماه ایران بود و تازه یک ماه پیش از ایران رفته، هیچ حرفی راجعبه عسل نزد.
کرمان هم که بودیم با خالهم تماس تصویری داشت اما هیچی نگفت.
هیچی نگفت.
۵ سال هیچی نگفت.
هر دوشون، یا بهتره بگم همهشون.
دردهاشون رو نگه داشتن توی صندوق دلشون. مگه شما چقدر دلتون بزرگه؟؟؟؟ اصلا کِی این همه دلتون بزرگ شد؟
تمام دو ماهی که عمه ایران بود؛ مریض بود. پا به پاش مادربزرگ و عمهی دیگر. همهی تقصیرها را به گردن ویروس جدید میانداختند.
معمایی شده بود این بیماری لاعلاج که میرفت و زود برمیگشت.
مرگ عسل معما را حل کرد.
لااقل برای من.
تمام دو ماه سفر عمه به ایران، زهرمار خودش و مادر و خواهرش شد؛ بس که هر روز گریه میکرد که ای کاش نیامده بودم.
ای کاش عسلم را تنها نگذاشته بودم.
ای کاش زودتر برمیگشتم.
هیچ کدامشان حال خوشی نداشتند، اصلا حالی جز حسرت و اندوه و غصه و ای کاش نمانده بود.
۵ سال پیش که قرار شد عسل و خواهرش برای پیشگیری از سرطان، جراحی تخلیه کامل رحم و پستان انجام دهند (هر دو، دو تا بچه دارند)، تازه معلوم شد که سرطان تا استخوان دندهی عسل هم پیشرفته.
عسل شیمیدرمانی کرد، موهای زیبایش ریخت و ما هیچ نگفتیم، هیچ نپرسیدیم، مبادا غبار اندوه به دل نازنینش بنشیند. و آنها هم هیچ نمیگفتند مبادا خاکستر ترس و حسرت و غصه به ما برسد.
تمام دو ماه که عمه ایران بود، جوری خودش را نشان داد که انگار هیچ خبری آنطرف دنیا منتظرش نیست.
با هم آشپزخانه را برای مامانجون تمیز کردیم.
بالاخره خواهرش را مجاب کرد بعد از سالها دکتر برود و تازه بفهمد دیابت نوع ۲ دارد و باید بیشتر مراقب قلبش هم باشد.
برای دخترها و پسر و نوههایش تا بازار بزرگ رفت و دنبال سفارشهایشان گشت.
هر روز آشپزی کرد و هر وقت مهمان آمد کارش چند برابر شد؛ ولی با روی باز تا پاسی از شب مهمانداری کرد و خم به ابرو نیاورد.
حتی روزی که با هم چمدان میبستیم؛ نگذاشت ذرهای از استرس و آشفتگی درونش، سر ریز کند.
من هیچ نفهمیدم.
نه این دو ماه
تمام ۵ سالی که گذشت هیچ نفهمیدم، عسل با درد و بیماری که داشت پیشروی میکرد دست و پنجه نرم میکرد و عمه پا به پایش بود.
هر بار که فرصتی دست میداد، میگفت دلم برای ایران تنگ شده، حتما میآیم. این تابستان میآیم. کمی حالم بهتر شود میآیم. عسل آفتاب ایران را خیلی دوست داشت، میگفت آفتاب ایران تمام استخوانهایم را نرم میکند و خستگی و سرما را از تنم بیرون میکند.
اما نیامد، نه بهار، نه تابستان، نه پاییز و نه زمستان.
بعد از عسل هیچکس مامانجون را مامانگل صدا نخواهد کرد.
به حیاط خانهاش هم خواهم گفت دیگر انتظارت را نکشد.
راستی، نگران نباش؛ زیر زمین را عموحسن بعد از رفتنت تمیز کرد.
نمیدانم قسمت شد دستبند و گردنبند و گوشوارههایی که عمه با دخترعموها بعد از کلی گشتن، ست کرده بودند، لمست کنند؟ یا آن دو قالب کره با طعم نوستالژی که عمه از ایران برد، چه شدند؟
وصیت کرده بودی برای مراسم کفن و دفن همه چیز سفید باشد؛ تابوت و گلها و لباس حاضران؛ و خیلی قبلتر از آن اجازه نمیدادی کسی نام داروهایت را بگوید و همهشان را ویتامین صدا میزدی.
کاش به شیرینیات سفارش کرده باشی، بیشتر بماند که طعم عسل یادمان بماند.
کاش به حسرت آغوش، دلتنگی شنیدن صدا و دیدن رویت و لمس بوسههایت سفارش کرده باشی خیلی آزارمان ندهند، مخصوصا عمهی تنهاتر شده در غربت را.
کاش سفارش کرده باشی، مهر آمد، کسی به جای تو برای تولد ۶۶ سالگی عمه دسته گل و کادو بفرستد،شاید زودتر دلش سبک شود.
کاش میتوانستی به غصه بگویی شبها به خانه و چشم و دل و خوابهای، عزیزانت راه کج نکند.
کاش آنقدر به تو خوش گذشته باشد که همهی دردهایت را فراموش کنی؛ آنوقت شاید صبر زودتر راه دلهایمان، مخصوصا راه دل مادرت را پیدا کند؛ میدانی که عمه با آمدن تو مادر شد و با آمدن پسرت مادربزرگ.
کاش
کاش
کاش
کاش، کاشها ثمر میدادند.

پ.ن: کاش میتونستم برای عمه کاری بکنم. حتی حرف زدن ارزشی نداره.
پ.ن: کاش بیشتر باهات حرف زده بودم عسل.
کاش این فکر که بیماری و نباید مزاحمت بشم کنار میگذاشتم و بهت پیام میدادم.
کاش حالا که این کار رو نکردم، خیالم راحت بشه که کار درستی کردم.
هیچی نمیدونم
دلم سوخت
منتظر بودم خوب بشی و بیای ایران ببینمت.
پ.ن: برای من سرطان و مرگ برای همیشه هم معنی شدن.
جمعه ۷ شهریور ۱۴۰۴