ویرگول
ورودثبت نام
مینو
مینو
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

یکی از تناقض های درونی من

تلاش در جهت دوست داشتن چیزی
تلاش در جهت دوست داشتن چیزی

من هستم و مینویی که این روزها مدام می شنوم: دوستش داشته باش.

https://imanfani.com/%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%88-%D8%AE%D9%88%DB%8C%D8%B4%D8%AA%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%DB%8C/

یکی از چیزهایی که این روزها بهم میگه خودتو دوست داشته باش☝


و در توان من نیست مینو را آن طور که شایسته است دوست بدارم.

به هزار و یک علت که تا اینجا تنها به برخی از آنها آگاه شده ام.

مینویی که مانترای صفات کودکی اش را این طور بیان کرد: من شاد، مشتاق و دوست داشتنی هستم.

و به یاد دارم که به دوست داشتنی بودن، در آخرین تلاش ها و گویی با کنار زدن تلی از خاک سیاه از جنس ترس ها و تردیدها و ناباوری ها دست پیدا کردم.

به تازگی نیز فهمیده ام یکی از دلایل دوست نداشتن مینو این است که او هدفی در زندگی ندارد.

در سه هفته گذشته در کارگاه درک فیلم (اولین دوره کارگاه درک فیلم بنیاد سپاس لحظه حال که به خاطر اپیدمی کرونا آنلاین برگزار می شود و غیرحضوری بودن کلاس برای من چه موهبت بزرگی است و پس از اعتیاد عجیب و مثال زدنی برای دیدن تمامی سریال ها و فیلم های تلویزیون که نود و نه درصد آنها در انتها هیچ هم نصیبم نکردند و هنوز عزم و اراده ای قوی برای ترک کامل این اعتیاد خانمان برانداز در من ایجاد نشده است) راجع به اینکه شخصیت اصلی داستان کیست دانستم که شخصیت اصلی داستان کسی است که هدفی دارد (و اکنون می اندیشم که قطعا هیچ کس وقت و توان و هزینه صرف بررسی یا نوشتن درباره کسی که هدفی ندارد نمی کند.)

القصه در هفته چهارم که فیلم نیمه شب در پاریس را دیدم و در کلاس شرکت نمودم به کشف این علت نائل آمدم که من نه تنها در تشخیص هدف یک شخصیت داستانی به راحتی دچار اشتباه می شوم بلکه خود نیز هرگز هیچ هدفی در زندگی تعریف نکردم و تلاشی صرف رسیدن به خواسته ای قلبی ننمودم.

از ترس، از عدم باور به خود و پس از پایان سال های مشقت بار تحصیل در دانشگاه با این فکر که زمانم برای ساختن زندگی دلخواهم تمام شده و دیگر هیچ روزنه امیدی وجود ندارد.

و اکنون نیز فکرِ آزار دهنده و مخوف نرسیدن به اهداف مثل خوره به ذهنم افتاده و انرژی حیاتی برای کار و عمل را هدر می دهد.

از خودم به شدت شاکی هستم بابت اینکه هیچ وقت سر سوزنی به گفته های پدرم شک نکردم و لحظه ای به خودم اعتماد و باور نداشتم.

اصلا خودم را ندیدم

من نبودم

به معنای واقعی کلمه وجود نداشتم.

(هر چند که اکنون هم فکر میکنم خیلی کم رنگ حضور دارم.)

چرا؟

چرا این کار را کردم؟

فکر می کنم یک کودک 9 یا 10 ساله و کوچکتر از آن می تواند چه هدفی در زندگی داشته باشد؟

اصلا هدف برایش چقدر معنی دارد؟

چقدر باید این مفهوم را برایش توضیح داد؟

چون پس از مرگ مادر همه چیز برایم علی السویه شد. همه چیز یعنی تمام زندگی.

من هیچ چیز را دوست ندارم.

چرا حتی به دنبال یک تکه سنگ در این دنیا نگشتم که عاشقانه دوستش داشته باشم؟

و میدانم تمام این جملات دست و پا زدن مفتضحانه ایست برای تبرئه کردن خودم.

اما آیا واقعا امکان دارد؟

چه کسی باور می کند من آن قدر دست و پا بسته بودم که به هیچ هدفی حتی فکر نکردم؟

هیچ کس

و این سخن امام علی (علیه السلام) را به یاد می آورم که فرمود: ترس برادر مرگ است.

و حالا باید خودم را دوست داشته باشم.

چه چیزی دوست داشتنی است؟

احساس میکنم در حال تخریب هستم و دوست میدارم بیندیشم در پی این تخریب ساخت و سازی هم در کار است.

کاش تخریب هر چقدر هم که دردناک، موفقیت آمیز پایان یابد.

هر چند که از هم اینک نگران آواربرداری، گودبرداری و پس از آن نگران داشتن یا نداشتن استطاعت ساخت مجدد هستم.

اگر مینو را دوست نداشته باشم چطور می توانم کنار او بمانم و به او کمک کنم و از او حمایت کنم تا تحمل کند و جا نزند؟

و با وجود گذشته مهدورش چطور می توانم دوستش داشته باشم؟

و این تناقضی جدید است که مانده ام با آن چه کنم.


پی نوشت: مدت زیادیه که ننوشتم چون اصرار داشتم داستانم رو به ترتیب پیش ببرم و همین مانعم میشد. این فکر رو رها کردم و از احساس همین روزام نوشتم. البته که دوست دارم قصه ی کارگاه های عزیز بنیاد رو کامل کنم اما انقدر که نوشتن حال درونیم مهمه کامل کردن اونها شاید مهم نباشه.

نیروی حالخودشناسیدلنوشتهدوست داشتن خود
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید