عَلی هَف .
عَلی هَف .
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سرگذشت نظریات تند و بی اساس من نسبت به نقد

هر چی دوست داری بنویس ...

این جمله همیشه از اون جمله هایی بود که واقعا هر چی میخواستم و نمیخواستم و هر چی تو ذهنم میگذشت و نمیگذشت رو مینوشتم ، دریغ از اینکه از موضوعی که قراره در موردش بنویسم و ارائه اش بدهم ، علمی درش داشته باشم یا حتی چیزی ازش دونسته باشم .

اما با این حال مینوشتم ، واسمم مهم نبود چی مینوشتم ، سعی میکردم خیلی جنجالی و چالشی و حماسیش کنم و این کارم کردم در آخر ! نوشته هان بازخورد خیلی زیادی از کاربرای این وبسایت خورد ... و جالبه که هنوز هم بازخورد میخوره با اینکه چیزی جز بهم ریختگی واژه ها و تظاهر به بلوغ رسیدن فکریِ نویسنده نیست.

البته اون موقع هم هر چی مینوشتم از ذخیره خیلی محدود دانشیم بود ، یعنی هر چی که مینوشتم ، بهشون نظمِ ادبیاتی میدادم و وصل به فلسفه ربط میدادم تا چینش بی اساسی و بی ربطی مطالب به موضوع اساسی بهم نخوره.

هر چند مخاطب های خوب ویرگول علل خصوص کسایی که واقعا مطالعه محورن ، خیلی خوب میتونستن اشکال متن و متن های من رو موشکافی کنن...

و در آخر هم این کارو کردن ...

سرگذشت من از حضورم در ویرگول و غیبت تقریبا یک سال و خورده ای من این بود.

البته نمیخوام بگم اون موقع آدم پخته یا خام بودم ، فقط فهمیدم که نوشتن چیزی که خودت نمیفهمیش ولی میخوای به مغز یکی دیگه تفهیمش کنی ، شنیده نمیشی

شنیدن هنره ، ولی شنیده شدن یه چیزی بهتر و کارآمدتر از قبلیه !

واسه شنیده شدن باید منطقی باشی و چیزی که داری اینجا مینویسی و یا تو کاغذ داری مینویسیش باید درش منطق باشه و این بارِ منطق رو تو به اون متن و محتویاتش اضافه میکنی و بهش اعتبار میدی !

و البته دادن این اعتبارِ خودت به این متن ، میتونه به شنیده تر شدن و دیدنش هم کمک کنه .

البته اینم‌بگم ، من قبلا شخصیت دیگه ای داشتم ، تفکراتم چیز دیگه ای بود ، و ... در کل چیزی نبود که بخواد منو خیلی توسعه بده یا همگام کنه با مسیری که پیش میرفتم ، و بالاخره همین هم خستم کرد و دیگه ارضام نکرد ، به طوری که دیگه ننوشتم.

جالب اینجاست که من قبلا کتاب زیاد میخوندم و مغالطه تو حرفام زیاد بود ، آرزومم بود همه چیو راحت بفهمم و درک کنم

الان که به این آرزو رسیدم ، حاصل تجربیات خودم بود تو محیط هایی که خودم بودم ، و مطالعه و خوندن کتاب هیچ تاثیری نداشتن تو این قسمت ، به طوری که بیشتر از یک ساله لای کتابی رو وا نکردم که بخونمش‌ .

دلیلش هم این بود بیشتر سعی داشتم بشنوم تا بخونم ، یعنی بیشتر اهنگ گوش میدادم ، ولی نه پادکست ، حال نمیکنم یه پادکست ۳۰ دقیقه ای رو گوش بدم ؛ حاضرم اهنگیو که خیلی دوست دارم تو نیم ساعت اونو با تکرار گوش بدم ولی پادکست نه .

میبینید؟ چقدر تغییر رو توی من بعد از یک سال حس میکنید ؟ اون موقع تازه خیلی بچه تر بودم ، نمیفهمیدم ، ولی الان باز متوجه یه سری قضایا هستم و فهمیدم که چیزی که به مربوط نییت و من درش هیچ اشرافی ندارم ، پس به من مربوط نیست و من لزومی نمیبینم چیزی بگم یا ارائه کنم واسه این موضوع ، مخصوصا موضوع نقد و فلسفه که من خودم نوشتمش و تبدیل شد به بحث داغ سایت ویرگول که میتونید برید از همین صفحه مطالعه کنید و بخونیدش .

چیزی که الان هستم ، با چیزی که از قبل بودم ، یک دنیا فرقه .

یا باید خیلی کتاب بخونی یا اصلا نخونی ، واسه منی که با یه کتاب اون زمان فکر میکردم چقدر بزرگ شدم ، در حالی که غیر این شدم ، کتابی نخونم بهتره ، ولی باز هم نوشتن رو دوست دارم اما نه به سبکی که قبلا مینوشتم .

دوست دارم باز هم نظراتتون رو بشنوم .

مرسی از مخاطبایی که از قبل بودن و میشناختن منو








ویرگولسرگذشتنقدنوشتنفلسفه
چیزی که هستم ولی نبودم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید