ویرگول
ورودثبت نام
میرستوده
میرستوده
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

فرهاد شیرین

این داستان به نوعی روایت من است از مناظره خسرو و فرهاد.

خسرو روزی وزیر خویش را نزد خود خواند و گفت:( شیرین دیریست که به ما تلخی می کند و می گوید که من باید چون فرهاد مشق عشق کنم در این اندیشه ام که چگونه داد از فرهاد بستانم و شیرین را باز پس گیرم.)

وزیر: او را به میهمانی خوانیم شرنگی در شرابش ریزیم و از شر او ایمن شویم.

[خسرو قبول می کند و روزی فرهاد را نزد خود می خواند و دستور می دهد، به ساقیان زهری دهند تا در قدح فرهاد ریزند]

روزی را معین کردند تا فرهاد را فرا خوانند از برای این میهمانی.

و چون روز موعد فرا رسید. فرهاد در پیشگاه خسرو حضور یافت و هر دو رو به روی هم نشستند.

خسرو بانگ زد: ساقی رز ریز در ساغر زر پیش بیاور تا نوش کند عاشق سرگشته ی ما بنوش فرهاد.

فرهاد: نخورم که هشیارم کند، چو بی خود شوم او می گردم.

خسرو: برای چه فرهاد! سرشت خمر خماری و بی خودی است.

فرهاد در میان خنده های مستانه اش گفت: من مست از دُردی ام که نه هر بار که هر آن می کشم. ترسانم از آن که ساغر تو مرا مانع شود تا زان شراب جرعه ای دیگر بنوشم.

خسرو خشمگین گشت و غریو کشید: من این بار نه به خواست دوستانه بلکه به حکم حاکمانه تو را فرمان می دهم تا بنوشی.

فرهاد این فرمان را پاسخ نگفت و چونان مستی ساغر را به دست گرفت و نبید اندرون ان را بر خسرو ریخت و گفت: این نااهلانند که با انگوری دگرگون گردند و با جامه ای فخر فروشی کنند.

سپس خسرو به سربازان فرمان داد تا فرهاد را در خون خود غرق کنند و در پی شیرین فرستند تا به دربار آید و سرنوشت فرهاد آشفته را ببیند.

خسرو در همان حال از وزیر که ناظر مناظره بود پرسید: چرا ننوشید؟

وزیر او را پاسخ داد: زیرا زهر تلخ ما را تریاق شیرین داشت.

و چون سربازان به خانه‌ی شیرین رسیدند او را سربریده و غرقه به خون چونان فرهاد یافتند.



داستانادبیاتنظامیخسرو و شیرین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید