از آن گاه که کرونا چون بومی بر بام روان ویران آدمی نشسته است و گهگاه برمیخیزد و بالهای شوم خود را بر بخت آدمی میگستراند، من در اتاق کوچک خود مینشینم که در این روزگار برای من هم زندان است و هم بوستان. به جای آسمان آبی دل به سقفی سپید سپردهام و به جای سبزههای زمین به گلهای فرش چشم میدوزم. من زندانی زمانم و دیگر اوست که مرا میگذراند.
در یکی از همین روزها که برای قضای حاجت زودتر از خواب برخواسته بودم و دیگر هر چه کرده بودم، پری خواب به چشمان خستهام مهمان نشده بود، حسی غریب در درونم بیداد میکرد. گویی جنبدهای جهنمی را به کیفر در بدنم به بند کشیده بودند و او فریاد میزد و پنجههایش را به درونم میکشید. دمم بوی تعفن میداد و سرم سرشار از صدایی بیگانه و سنگین بود. صدایی که با همه هیاهویش به هیچ میمانست چون نمیدانستم چیست و چه میگوید. در همان حال، دیده از عرشِ سقف بر کشیدم و به فرش دادم و چشمانم را در پیرامون آن میگرداندم. ناگاه موری دیدم، بر دوشش توشهای. راهش را بستم. دستانم را پیش بردم او را بر انگشتانم سوار کردم. بر دم دهانم بردمش و به گوشش خواندم که این رنج چیست که بر دوشت میکشی. گفتم:«ای مور شوربخت! نمیدانی که تو هم دیر یا زود خواهی مرد. تازه بیهیچ گور و مویهگری؟ تو خواهی مرد و کسی نخواهد پرسید که او که بود یا در پی چه زیست؟»
مورچه بار از دوشش بر دستم نهاد و گفت: « شگفت که من روزگاری این پرسش را از خود پرسیدهام.» گفتم:«چه میگویی؟! تو چیستی؟!» گفت:«آدمی مسخشده. من نیز روزگاری چون تو بیهیچ هدف و معنایی به دور خود میگشتم تا آن که چشم گشودم و در آیینه دیدم که مورچهای شدم.» گفتم:« پس اینک سخت پشمیانی که چرا زندگیات را در راه ارزش والاتری نگذراندهای؟» گفت:« نه زندگی مورچگان را میپسندم و از آن جایی که در زندگی انسانی خود فلسفه میخواندهام. اکنون برای مورچگان کارگر از هگل و مارکس سخن میگویم ( در این زمان با دستش نشان داد که گوشم را نزدیکتر برم و گفت) و میخواهم که آنها را بر ستمگران کلونی خود بشورانم.» از این پرسیدم که پیش از این چه میکرده است و در آن روز که مورچه شده، چه رخ داده است. هر چه او میگفت، نشانههایی بود که من داشتم. از او پرسیدم که آیا همه مورچه میشوند. گفت :«نه، برخی هم بودهاند که پشه شدهاند. مثلا آن پشه که دیشب در گوشت ویز ویز میکرد. او پیشتر انسانی بود و در آن زمان از تو درخواست یاری داشت، هر چند که ناله و لابهاش در گوش تو ناپسند میمانست.» من در اندیشه شدم، دست به گونهام کشیدم که هنوز از خون آن پشه تر بود. خواستم از او بیشتر بپرسم و ببینم باید پس از مسخشدگی چه کرد که گوشیام زنگ خورد. از جای خود جهیدم و گوشی را برداشتم. پشت گوشی دوستم بود که میگفت، چه نشستهای که دانشگاهت واکسن میزنند. برخیز و برو تا نبستهاند. از او پرسیدم که از کجا میداند و چرا به ما چیزی نگفتهاند و چنین پرسشهای تکراری و او پاسخی درخور داد و گوشی را قطع کردم. به خود که آمدم و دستانم را نگریستم، مورچه را نیافتم. آهی کشیدم و برایش آرزوی سلامتی کردم و برای جنبشش آرزوی پیروزی.
اما ناگاه در دلم شورشی برخاست. گویی همه ترکهای دیوارها که اینک محرم رازهای من بودند، فریاد میزدند که چرا میخواهی ما را رها کنی. تا دانشگاه راه بسیار است و هر آن ممکن است که این ویروس شوم در جانت فرو رود و این همه رنجِ در خانه ماندنت تباه شود. دیدم بیراه نمیگویند. کمی دو سه دوری اتاق کوچکم را پیمودم، با خود میاندیشیدم که آیا باید به مسخشدگی تن دهم ولی میگفتم که نمیدانم چه چیز خواهم شد، شاید سوسکی شدم و از ترس خود را کشتم. گفتم این روزمرگی را همین جا دفن کنم و برم واکسن بزنم، از خود میپرسیدم که آیا میارزد، برای گنج واکسن رنج کرونا گرفتن را به جان بخرم. باری چون اوضاع از این قرار شد. بر آن شدم که دستانم را به پهنای شانهام بگشایم و دو انگشت اشارهام را به سوی هم بگیرم و به نوبت بگویم میروم، نمیروم. همین طور که «میروم»، «نمیروم» گویان بودم آن گاه که دانستم انگشتانم به یک دیگر نزدیک شدهاند، پلکم را اندکی میگشودم تا به «نمیروم» کمک بیشتری کنم تا این که از بد روزگار پدر و مادرم دانستند که دانشگاهم امروز به دانشجویان واکسن میزند و پند را کمانی کرده و تیرهای اندرز را به سوی مخم روان میکردند. بر گفته آنان گردن نهادم و بنابر این شد که به دانشگاه بروم.
زود به پا خواستم تا دیر نشده به دانشگاه برسم. پیرهنم را چون زرهی به تن کردم و زمان به ماسکزدن رسید. ماسکی برداشتم و زه ماسک را تا پشت گوش کشیدم و همین طور زه دیگر به پشت گوش دیگر. پدر و مادرم گفتند یکی کم است، دو تا بزن و من یکی دیگر برداشتم و باز چنین کردم و عینک بر دیده نهادم که یکی از گوشهایم به زبان حال به فغان آمد که:«های! چه میکنی!؟ مرا آفریدهاند که بشنوم نه که چنین بار بکشم، کم مانده کنده شوم.» گفتم:« ای گوش! خاموش! کجا دیدهاند که گوشی از فرمان صاحبش گردنکشی کند، از گوش دیگر بیاموز که دم نمیزند.» دیگر هیچ نگفت و من به اقتدار خویش رشک بردم. چون از خانه بیرون شدم. فهمیدم که کینه به دل گرفته و در اندیشه جبران است، مدام کش ماسک دومی از جای خود در میرفت و من مدام به جای اول برمیگرداندمش.
به خیابان رفتم و تاکسی گرفتم و چون به دانشگاه رسیدم. پولی از جیب درآورده به راننده دادم. راننده گفت که این چیست. گفتم، کرایه راه. گفت خیلی کم است و 10 تومن میشود. گفتم چه خبر است. آخرین باری که من بر مرکب تاکسی نشستم، 2 تومن بیشتر پول ندادم. چهرهاش در هم رفت و چشمانش به اندازه همان موری که سپیدهدم دیدهبودم، کوچک شد. به گمانم داشت در رخسارم کاوش میکرد که این که گفتهام نشان از ابلهی من دارد یا این که میخواهم او را به ریشخند بگیرم. سپس پرسید که آخرین باری که در یک تاکسی نشستهای چه زمانی بوده و من گفتم که 1 سال و نیم پیش. ناگهان آن چهره در هم رفته به یک باره گشوده شد و دهانش به اندازه غار کهف باز ، گویی چهرهاش به یکباره دهان شده بود و میخندید، کممانده بود که در آن سیاهچاله فرو افتم که در تاکسی را گشودم و در رفتم. همین جا بود که دانستم فاصله من تا دانشگاه نه چند صد متر که چند سده است.
به دانشگاه که رفتم، صفی دیدم که دمش ناپیدا بود و من ناچار در سرش ایستادم. صف به اژدهایی میمانست که برای زیستن خود، ما را میخورد و هر چه میگذشت، بر درازایش افزوده میشد. دیری گذشت و از این که در و دیوارهای دانشگاه را نگاه کنم، خسته شدم و با جلوییام سر سخن را گشودم که تو چگونه فهمیدی، دانشگاه واکسن میزند. او نیز گفت که دوستی به او خبر داده است. پس از این پرسش و پاسخ دیگر سد سکوت شکسته شد و سیل سخن بود که از دهان هر دوی ما سرازیر میشد. پس از آن، هر دو به وضعیت دانشگاه مجازی و سایتش لعن و نفرین میفرستادیم و جای شما خالی که هر دشنام برای ما نسیم جانافزایی بود. تا آن که زمان گذشت و گویی اژدها ما را هضم کرد و در دمش افتادیم و اکنون چون پسماندهای، زمان خروج بود. پیش پرستار نشستم و آستین بالا زدم و سوزن واکسن در بازویم فرو رفت. پس از آن سر خود پایین انداختم و بیهیچ سلام و علیکی از آن جا بیرون رفتم و با نخستین تاکسی به خانه رسیدم.
اکنون که واژهها چونان خفاشهایی زشترو در اندیشه تاریکم میچرخند، ساعت 9 شب است و سرم از درد میترکد. بالای چاه دستشویی نشستهام و سوسک سترگی را بالا میآورم، آنقدر بزرگ که گویی این همه زمان من تنها جامهای برای او بودهام. نمیدانم که آیا نشانه این است که کرونا گرفتهام یا عوارض واکسن است یا این که روزمرگی کار خود را کرده است یا شاید هم همچنان خوابم