تقریبا 8،9 ماه پیش که تو خدمت مقدس سربازی بودم (20 روزه تموم کرده :) )اتفاق جالبی افتاد ، اول بگم که من تو پلیس راه بودم تو یه استان دیگه!
وایستاده بودم کناره جاده سرعت کنترل و جریمه میکردم :| به یه پرشیا ایست دادم 117 تا سرعت داشت ترمز زد200 متر جلوتر وایستاد پلاکشو بسختی میخوندم ،داشتم مینوشتم که دیدم پلاک شهر خودمونه !
یارو دنده عقب گرفت همین که رسید گفت فلانی ننویس منم!پیاده شد ،دوست دوران مدرسم بود...
4سال همکلاس بودیم بعد اون رفت تجربی و من ریاضی ، از دیدن یه همشهری و دوست قدیمی تو یه شهر غریب خوشحالی غیرقابل وصفی بهم دست داد...
دورادور ازش خبرداشتم ،پرسیدم اینجا چیکار میکنی گفت تو شاهرود پزشکی میخونم دارم میرم تهران جلسه و اینا ! میدونستم که برای چنتا از موسسه های معروف کشور هم کتاب تالیف میکنه ... از اهدافش میگفت که میخواد فروشگاه اینترنتی کتاب و اینا بزنه و به منم میگفت کمک کنم
اونجا فکر کردم خدایا این کجا رسیده و من کجام... چقدر فکرهاش بزرگه،چقدر ادم میتونه باعث افتخار جامعه و اطرافیانش بشه ... ما از دوران راهنمایی باهم بودیم تو مدرسه نمونه دولتی خط شروعمون تقریبا یکی بود ولی الان من چقدر خودمو عقب میبینم ، این ایه 14 سوره حدید قرآن به ذهنم اومد:
يُنَادُونَهُمْ أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ وَلَٰكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَتَرَبَّصْتُمْ وَارْتَبْتُمْ وَغَرَّتْكُمُ الْأَمَانِيُّ حَتَّىٰ جَاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَغَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ
منافقان (مومنان را) ندا کنند که مگر ما هم با شما نبودیم؟ میگویند: «آری، ولی شما خود را به هلاکت افکندید و انتظار (بیجا) کشیدید، و (در همه چیز) شکّ و تردید داشتید، و آرزوهای دور و دراز شما را فریب داد تا فرمان خدا فرا رسید، و شیطان فریبکار شما را در برابر (فرمان) خداوند فریب داد!
14/ حدید
اونروز خیلی خوشحال بودم اما یه حسرت عجیبی از روزهای ازدست رفتم بهم دست داد
وامروز هم یه اتفاقی افتاد که دوباره همون حس بسراغم اومد ، دلم گرفته بود یه آیه تصادفی باز کردم اومد :
وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ...
و نعمت های خدا را بر خود ياد كنيد...
دلم آرامش عجیبی بدست اورد، به این نتیجه رسیدم هرکس شرایط خودشو داره ، هرگز واسه تلاش و موفق شدن دیر نمیشه اگه اراده کنیم.
عنوان همین همجور دلیه :|
سرتونو درد اوردم :)