محمد جواد نوری اقدم
محمد جواد نوری اقدم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

(داستان)سفر به جزیره


"آخیش رسیدیم". خیل جمعیت به تندی حرکت میکردند.

وضعیت نه مثل تابلو نقاشی که مثل توپ چهل تیکه بود. به ساختن جمالت قصار عادت

داشت. نگاهی به موبایلش انداخت. ساعت، هشت و پنجاه و پنج دقیقه صبح بود.

تصمیمش را گرفته بود.. میخواست موضوع را با نزدیک ترین دوستش، سروش

در میان بگذارد. مردی کنار صندلی ها، سهتار میزد. مّدتی گوش داد. یک ده تومانی از

جیبش در آورد و در کاله مرد انداخت.

-سالم. چطوری؟

-سالم. مخلصم. خوبی؟

سروش طبق معمول با موهای شانه زده و ناخن های گرفته شده، سر ساعت حاضر شده

بود.

-خب، تعریف کن برام.

یک ربع گذشت.

-نه به قرآن، شوخی میکنی؟

--وایسا یه لحظه، آلان تو میخوای بری تو جزیره زندگی کنه؟

-آره

-بابا تو دندان پزشکی یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدی. راحت نونت تو

روغنه.

-خب، تو جزیره که پول الزم ندارم.

-بابا اصال برای چی میخوای بری جزیره؟ بشین مثل آدم زندگی تو بکن.اما هر چه

گفت، قبول نکرد.

آخرین لحظات بود. پشت شیشه های فرودگاه برای پدر و مادرش که با نگرانی به

پسرشان مینگریستند، دست تکان داد. دو چمدان بزرگ حاوی ده هزار صفحه کتاب، تور

ماهیگیری، کبریت، شمع، تبر، قرص استامینوفن، دو دست پیراهن و شلوار برای سایر

روز ها، بیست تا کنسرو با چهل نان لواش، یک کیلو سیب و پرتغال و چراغ قوه همراه

داشت. میدانست جزایر جنوب گرم اند

به ابرها نگاه کرد. به خورشید نگریست. صحنه جادویی بال زدن پرنده و دیگر

چه میخواهید؟ برنامهاش این بود که یکسال بماند؛ اما هیچ چیز قطعی نیست. به فکر آینده

بود؛ ولی میدانست نگرانی هیچ مشکلی را حل نمیکند. از این خوشحال بود که مانند

هزاران نفر، نفس مرده نمیکشد. او زنده بود و آنچه میخواست را تجربه میکرد. به

معنی واقعی کلمه خوشبخت بود.

در بوشهر داییاش زندگی میکرد. از فرودگاه بیرون آمد. تاکسی گرفت و پیش او رفت.

بوشهر بسیار گرم است. و این گرمی، نه فقط در پوست، که در دل مردمانش هم اثر کرده

است. عشقی سرشار، نهفته در وجود ماست. زمانی ارزش آن پدیدار میشود، که ببخشیم.

به خودمان و دیگران محبّت کنیم. شاید آدمی متحّول شد. فهمید که در بوشهر خرما زیاد

میخورند و چاشنی بیشتر غذاهایشان است. وقتی ماجرا را تعریف کرد؛ داییاش گفت:

"تو هم فکر های من را میکنی. حالل زاده به داییش میره." زندایی وقتی حرف رفتن به

جزیره را شنید؛ بسیار ذوق زده شد.

بوووو، دایی و زندایی زیر آفتاب داغ برای بدرقه آمده بودند. خالصه دست تکان

دادند و جوان ما تنها شد. دیگر آخر کار بود. هیچ راه برگشتی نبود. به سیمای بیپایان آب

نگریست. پرنده آواز سر میداد. همه چیز محیا بود. نزدیکی های جزیره بودندکه از ملوان

خواست قایق هایی را که قبال خریده بود، به آب بیاندازد. این پس انداز چند سالهاش بود.

سوار شد. پارو زد و پارو زد تا پس از دو ساعت پارو زدن به جزیره رسید."خدایا شکرت!

خدایا ممنونم ازت. ایوال!" باالخره به جزیره رسید.

کفش هایش را در شن های آفتاب خورده را، بی واسطه لمس کند. آرام آرام هوا

ابری شد و ناگهان باران شدیدی بارید که اصال انتظارش را نداشت. به دنبال غاری که

بتواند زیر آن پناه بگیرد دوید. خیس خالی شده بود. شاید دیگران درست میگفتند. شاید

این کارش احمقانه بود. غاری پیدا کرد. پس از یک ساعت باران بند آمد. درختان نارگیل

میدرخشیدند. درختان طراوت تازهای یافته بودند. رنگین کمانی زیبا بر بام جزیره نقش

بسته بود.

زندگی پر از رنج و سختی است. ا ّما کیست که یک دقیقه تمام شادکامی را تجربه

نکرده باشد؟ خوشی باالخره فرا میرسد. مهم اینست که در رنج صبور باشیم و ایمان

داشته باشم.

محمد جواد نوری اقدم-اسفند۴۰۱

جزیرهداستانسفرداستانکنویسندگی
دانش آموز علوم انسانی، دوستدار دانش فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید