معصومه کرم پور
معصومه کرم پور
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

تنها صفی که نوبت ندارد !

نزدیک خونه مون ی بازارچه هست که تقریبا همه چی داره و جنساش جوره . من زیاد اونجا میرم با یک دور زدن هم میشه روسری خرید هم کرم پودر هم تی شرت برای پسرم و هم حوله ی استخر ! دیگه زیاد اونجا رفته بودم و تقریبا همه رو از نزدیک می شناختم . اون روز اما تا نزدیک بازارچه شدم صدای قرآن میومد ! اولش تعجب کردم اما بعد فکر کردم حتما کسی مُرده ! جلوتر رفتم یک عالمه بنر تسلیت دیدم و بعد که وارد بازارچه شدم عکس بزرگ یک پسر جوون رو دیدم ! عکس ی جوون خیلی امروزی دندون هاش لمینت بود ، یکی دستهاش که از زیر تی شرت معلوم بودن هم خالکوبی زیادی داشت . وارد شدم و علت مرگ رو پرسیدم گفتن شب خوابیده صبح بیدار نشده ! !


خرید کردم و برگشتم ، تو راه داشتم فکر می کردم که شب خوابیده و صبح بیدار نشده ! اتفاقی که میتونه برای هر کسی بیفته ! حتی برای من ! منم ممکنه یک شب بخوابم و صبح بیدار نشم ، ولی ی چیزی ، پسره از من جوون تر بود ! یعنی سالها بعد از سن اون من شب ها خوابیدم و صبح بیدار شدم ، چه شانس بزرگی ، چه نعمتی ! هرکسی ممکنه شب که می خوابه فردا رو نتونه ببینه ! هر شب ممکنه آخرین شب باشه !

مرگ نوبتی نیست ! ممکنه جوون تر از من بمیره !

ممکنه منِ جوون تر از اون یکی بمیرم ! صف ش بی قاعده ست !

وبعد به خودم گفتم اینکه هر روز صبح بیدار میشم چه فرصتیه ! روزی که میتونه برام وجود نداشته باشه . من اون روز رو اون فرصت رو چطور می گذرونم ؟ هیچی ! هدرش میدم !

اگه ارزش بیدارشدن از خواب صبح رو میدونستم هیچوقت یک ثانیه رو هم هدر نمی دادم !

مرگروزمرگیزندگی بی هدفمعصومه کرم پوروقت تلف کردن
خوندم و می خونم و عاشق خوندن هستم ولی ، ، ، ارزشمندترین چیزا رو از خود زندگی یاد گرفتم ، وقتی گوشامو تیز کردم !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید