دیروز با یکی از دوستانم به یک کلینیک گوارش رفته بودم.اونجا دوتا خانم جوون روبروی ما روی صندلی نشسته بودند و های های گریه می کردن ، آروم آروم سر صحبت رو با هاشون باز کردم ، گفتن که مادرشون یکهو شش کیلو لاغر شده و وقتی دکتر رفته و بررسی کردن معلوم شده که سرطان لوزالمعده داره و البته هم خیلی پیشرفت کرده ☹️☹️
بعدش یکی شون گفت که همش برامون اتفاقات بد میفته، تازگی ی جوونمون مرده بود ،
گریه امونش نداد و اشکاش جاری شد ، ،
روبه دوستم کردم و گفتم دیگه مادرش به آخر عمرش رسیده ، ، ، دیگه قراره بمیره ، ، ،
گفت چه راحت این حرفو میزنی ، ،
گفتم راحت و ناراحت نداره، همه مون ی روزی به خط پایان میرسیم دیگه، ،همه مون ی روزی زندگی مون تموم میشه ?
خانمه دوباره شروع کرد ، ،
نمیدونم چرا اینقدر اتفاقات بد باید واسه ما بیفته ، ،
مامانم فقط 68سالشه،
به دوستم گفتم خوب قراربوده شصت و هشت ، نه سال زندگی کنه ، ،
خانمه گفت ببخشید چی گفتین؟
اولش ترسیدم بهش بگم ، ، ولی فکر کردم بد نیست بدونه، ،
گفتم اگه روز اول یکی به شما میگفت که مامان تون شصت و هشت سال عمر میکنه الان چقدر ناراحت بودین؟
با تعجب نگاهی بمن کرد و موند چی بگه ! مکثی کرد و گفت ، اوم نمی دونم ، فکر کنم خیلی ناراحت نبودم خوب ، ،?
گفتم الآنم فکر کن که همینه، ، عمرش انقد بوده?
زد زیر گریه ، ، ،
واقعیت اینه که مُردن مثل لباس خریدن ، مثل مهمونی رفتن ، مثل چایی خوردن ، مثل ظرف شستن مثل راه رفتن مثل پلک زدن ی تیکه از زندگیه?
چرا وقتی ی آبمیوه خنک خوشمزه رو تو ی روز گرم تابستونی با نی هورت می کشیم ، تموم که میشه گریه نمی کنیم ؟چون میدونیم ی حجمی بوده و ی جایی تموم میشه ، ، تازه تموم که شد تندی دنبال ی سطل زباله می گردیم که قوطی ش رو بندازیم توش?مردن هم همینطوره ، اگر همیشه بدونیم که ی جایی تموم میشه اینقدر اذیت نمیشیم، ، ی جایی آخر خطه ، یا شش سالگیه یا شصت سالگی یا صد سالگی ، ،
مهم اینه که ی جایی با ی بهونه ای تموم میشه ، و ما نمیدونیم اونجا کجاست ?بهترین کار شاید این باشه که مرگ رو بپذیریم و بدونیم که میاد و حالا که اومده اجازه بدیم زندگی روال عادی خودش رو طی کنه، ،
خیلی از شماها شاید بگین که این آدم نفس ش از جای گرم در میاد ! و چقدر شعار میده ! اما تو پرانتز بهتون بگم که من پسر یک ساله م رو که صد در صد سالم بوده رو با یک اشتباه انسانی از دست دادم ! یک مرگ بسیار ناگهانی و بسیار دور از ذهن ! طوریکه دکترا بمن گفتن خانم بد شانسی آوردین !
پس بازم بهتون بگم که مرگ هست و مثل راه رفتن بخشی از زندگی ماست ، تو ی نقطه همه چی تموم میشه و چراغ خاموش میشه !
اگر اینو بدونیم ، آدمی که داره الان می میره آدمیه که رسیده به آخرش مثل همون آبمیوه هه و دیگه تموم میشه ! اینکه مرگ تو ادبیات ما متاسفانه خیلی پذیرفته شده نیست و خیلی درک درستی ازش نداریم ، شاید خیلی وقتا باعث میشه ما اینقدر شیون و واویلا کنیم برای کسی که داره می رسه به آخر زندگیش ! ! !