در فاصله سه سال تا رسیدن به چهل سالگی احساس می کنم گِرد و بی خاصیت شده ام. شاید خیلی زود به پیری و سالخوردگی رسیده ام. «سال خوردگی» به این معنا که تنم به تن سال ها خورده. احساس می کنم مثل سنگی که از بالادست به پایین رود غلتیده و به کف و دیواره ساییده ، تیزی هایم پَخ شده و گِرد و بی آزار شده ام. در نظرم هیچ چیز بی دلیل نیست و هیچ چیز هم دلیل روشنی ندارد. هیچ کس نیست که بشود به سرش قسم خورد و هیچ کس هم نیست که بشود گفت سر به تنش نباشد. همه چیز برایم یک وضعیت میانی دارد ، یک وضعیت خاکستری. خوب یا بد در این روزها و در این اوضاع و احوال نه خوشبینم و نه بدبین. نگرانی ام نسبت به آینده نه کم است و نه زیاد. اگر کسی به من بگوید «بی بخار» شده ام نمی توانم حرفش را رد کنم. نه توان «مرده باد» گفتن دارم و نه رغبت «زنده باد» گفتن. احساس می کنم بهتر است «بنشینم و صبر پیش گیرم».
میچ البوم در «سه شنبه ها با موری» می نویسد : «من در آخرین سال زندگی دایی محبوبم در کنارش بودم. درست در طبقه پایین آپارتمان او زندگی می کردم و شاهد درد و رنج او بودم. شاهد این بودم که روی میز ناهار خوری خم می شد. از درد به خود می پیچید و معده اش را فشار می داد و با چشمان بسته دهانش را باز می کرد و فریاد می زد خدایاااااا. همه ما در سکوت محض همان جا می ایستادیم ، ظرف ها را می شستیم و نگاههایمان را از او بر می گرفتیم تا شاهد آن صحنه نباشیم. هیچ وقت در زندگی ام مثل آن لحظه ناتوان از کمک کردن نبودم. احساس اینکه هیچ کاری از دستم ساخته نیست.» احساس من در این روزها بی شباهت به احساس میچ البوم نیست. احساس می کنم و شاید احساس می کنیم درباره هر آن چه بر ما می گذرد ، کاری از دستمان ساخته نیست و محبوبهایمان جلوی چشممان در حال زجر کشیدنند. اما خوشحالم که میچ البوم رهایمان نکرد و در فصل «پنجمین سه شنبه » می نویسد: «من به این موضوع فکر کردم که در زندگی روزمره چه قدر رهاسازی مورد نیاز است. به اوقاتی که احساس تنهایی می کنیم حتی تا مرز گریه هم پیش می رویم اما اجازه نمی دهیم اشک هایمان سرازیر شوند. زیرا اجازه نداریم گریه کنیم و گریه کار درستی نیست. یا لحظاتی که از شدت ابراز عشق به معشوق خود در حال گُر گرفتن هستیم اما حتی یک کلمه هم در مورد آن حرف نمی زنیم. زیرا از شدت ترس و لرز منجمد شده ایم که اگر در آن مورد حرفی بزنیم تکلیف رابطه مان چه خواهد شد. اما راه حل پیشنهادی موری کاملاً متفاوت بود. شیر آب را باز کن. خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمی رساند. خودش به تو کمک خواهد کرد که از آن رها شوی ... فقط در یک صورت می توانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی ، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها ، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آن ها شیرجه بزنی ، طوری که حتی سرت هم زیر آن ها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک می کنی ، معنی عشق را ، غم را ... وقتی می توانی از تنهایی ، ترس ، ناامیدی و... رها شوی که آن را کاملاً درون خودت جا دهی ، با آن مواجه شوی و بعد از آن عبور کنی» شاید این روزها کار اشتباهی نمی کنیم که احساس می کنیم کاری از دستمان ساخته نیست. روزی از پس این احساس خواهد آمد و باز برخواهیم خواست.