مدرسه مهارت زندگی
مدرسه مهارت زندگی
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

به من امضا بده!

وقایع‌نگاریِ کارگاه «شفای زخم» | قسمت دوم

روز دوم:

برنامه هنوز شروع نشده و منتظر ورود استاد هستیم. از فرصت استفاده می‌کنم و با پسر جوانی که پُشتِ سرِ من نشسته و دیروز بسیار گریه و زاری می‌کرد، مشغول صحبت می‌شوم. می‌گوید یزدی است و برای سومین بار در چهارماهِ اخیر است که از یزد به تهران می‌آید و در کارگاه «شفای زخم» شرکت می‌کند. برایش سوال پیش می‌آید که چرا من دیروز با جمع همراهی نمی‌کردم. منتظر جواب من نمی‌شود و خودش آن را طبیعی می‌داند: «منم جلسه‌ی اول مثل شما بودم، ولی کم‌کم برام عادی شد و قاطیِ جمع شدم.» با لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش از من می‌خواهد خدا را شکر کنم که ساکن تهرانم و هر وقت بخواهم می‌توانم به استاد دسترسی داشته باشم.

صدای یک موسیقی بلند می‌شود و هم‌زمان، فراز به روی سِن می‌آید. همه بلند می‌شوند و به اتفاق فراز، با آهنگی که در حالِ پخش است هم‌خوانی می‌کنند. سپس فراز شروع به سخنرانی می‌کند. از 8:30 صبح صحبت‌هایش آغاز می‌شود و تا 4 ساعت ادامه دارد! از هر دَری حرف می‌زند. درون‌مایه‌ی صحبت‌های امروزش بسیار مذهبی است؛ از مکه و کربلا و عاشورا تا احترام به والدین و قرآن و انقلاب 57. از کارگاه‌هایش می‌گوید و ادعا می‌کند اگر کرونا نبود، ده تا بیست‌هزار نفر در «شفای زخم» شرکت می‌کردند؛ نه دویست‌نفر! «شفای زخم» را آغاز یک «سفر قهرمانانه» برای شرکت‌کنندگان می‌داند؛ سفری که به اعتقاد او، بعضی‌ها خوب شروع می‌کنند، اما در ادامه‌ی راه، آرمان‌های‌شان را از یاد می‌برند. برای این که این موضوع را جا بیندازد، از مثال انقلاب 57 استفاده می‌کند: «مردم ما انقلاب کردن، اما پای انقلاب‌شون نموندن.» او معتقد است آدم‌ها معمولاً «ایمانی» تصمیم می‌گیرند؛ اما «زلیخایی» حرکت می‌کنند، نه «یوسفی».

فراز که دیروز خودش را «راهبر» می‌خواند، امروز می‌گوید «من مترجم ناخودآگاهم». ادعا می‌کند با فرستادن آدم‌ها به اعماق ناخودآگاه‌شان، بودند کسانی که در این کارگاه، بینایی یا شنوایی‌شان برگشته است. حتی فلجی توانسته راه برود! او از مرد جوانی می‌خواهد بلند شود و از تجربه‌اش بگوید. مرد جوان که از ساری آمده، از کم‌شدن وابستگی به خانواده می‌گوید: «دیگه پدر و مادر و زن و بچه برام مهم نیست! فقط خدا برام مهمه. مثلاً الان اگه بهم زنگ بزنن و بگن بابات مُرد، میگم خُب مُرد دیگه، چی‌کار کنم؟ حالا بزار کارگاه تموم بشه، بعدش پا میشم میرم!» هیچ‌چیز را فیلتر نمی‌کند و به سراغ خصوصی‌ترین لحظاتی که با همسرش سپری می‌کند، می‌رود: «توی یک‌ماهِ اخیر، فقط یک بار با زنم سکس داشتم و همون رو هم دوست نداشتم!»

فراز که ادامه می‌دهد، از رابطه‌ی جنسی می‌گوید. او رابطه‌ی جنسی را اگر فقط برای تولید مثل باشد صحیح می‌داند. از نظر او، رابطه‌ی جنسی‌ای که به قصد لذت انجام شود اشتباه است. به همین خاطر است که خودش سال‌هاست درگیر هیچ رابطه عاطفی و جنسی نشده و پیروانش هم، چه مجرد چه متاهل، همین کار را می‌کنند. فراز معتقد است رابطه‌ی جنسیِ به قصد لذت و ارضای غریزه بین زن و شوهر، هیچ فرقی با فاحشه‌گی ندارد. او فاحشه‌گی را «خُرده‌فروشی» و ازدواج را «عُمده‌فروشی» می‌داند و تاکید می‌کند رابطه‌ی جنسی‌ای که برای ارضای نیاز جنسی برقرار شود و در آن عشقِ خالص نباشد، همان فاحشه‌گی است. او علت این فاحشه‌گی را سخت‌گیری‌های بزرگ‌ترها می‌داند. اعتقادش این است که آن‌قدر جلوی دوست‌داشتن‌ها و رابطه‌های عاشقانه را گرفتند که نتیجه‌اش شد علاقه به رابطه‌ی جنسی!

«هرکسی از پیش ما میره و با ما نمی‌مونه، خار و مادرش سرویسه!» استاد دوباره به ستایش از خود مشغول می‌شود: «من مشیت الهی را می‌شناسم. هر کس که خدا رو انتخاب کنه، با من و پیش من می‌مونه!» او خودش را خوشبخت می‌داند که در ایران زندگی می‌کند و معتقد است که اگر در اروپا به دنیا می‌آمده، نمی‌توانسته این‌قدر موفق باشد؛ چون در ایران آن‌قدر «خشم» و «بدبختی» زیاد است که به او فرصت «خدمت‌گزاری» به هم‌وطنانش را داده است. در حقیقت اگر این بدبختی‌ها نبود، او «فرصت رشد» پیدا نمی‌کرد. به تجاوز جنسی، یک قلم از این بدبختی‌های موجود در ایران اشاره می‌کند و می‌گوید: «95 درصد مردمِ جامعه‌ی ایران، در کودکی بهشون تجاوز شده! اون 5 درصد دیگه هم بهشون تجاوز شده، ولی انکار می‌کنن!»

سخنرانی استاد که تمام می‌شود، نوبت به مرحله‌ی بعدی کارگاه در روز دوم می‌رسد؛ مرحله‌ی «جُفت‌گیریِ روحی». فراز از هر کسی می‌خواهد از جایش بلند شود، چرخی در سالن بزند، و جُفت روحی خود را انتخاب کند. تاکید می‌کند که هر کسی هم‌جنسِ خودش را انتخاب کند. جُفت‌ها که انتخاب شدند، رو‌به‌روی هم می‌ایستند، به سبک روز قبل شروع به اعتراف‌کردن و سپس جیغ‌کشیدن و فریادزدن می‌کنند. قصه همان قصه‌ی دیروز است؛ با شکلی متفاوت. این‌بار برای جفت روحی‌ات، البته با صدای بلند، اعتراف می‌کنی. این داستان نزدیک به نیم‌ساعت‌ ادامه دارد و لابه‌لای آن، عربده‌های فراز هم سر جایش باقی است. عربده‌ها که می‌خوابد، آهنگی از سالار عقیلی پخش می‌شود و جفت‌ها در حالی که گریه می‌کنند، همدیگر را در آغوش می‌گیرند. بلافاصله، آهنگ «بادا بادا مبارک بادا» پخش می‌شود، جفت‌ها آغوش هم را رها می‌کنند، دستانِ هم را می‌گیرند، و پای‌کوبان و گاهی رقص‌کنان، به هم‌خوانی با آهنگ مشغول می‌شوند.

حالا فراز از همه می‌خواهد سر جای‌شان بنشینند و 15 قولی که به جفت روحی‌شان داده‌اند را به روی کاغذ بیاورند. هنوز مراسم شروع نشده که دختر جوانی از جلوی سالن به سمت پدرش در انتهای سالن می‌دود، به پایش می‌اُفتد، او را بغل می‌کند و با گریه و زاری می‌گوید: «بابا منو ببخش! منو ببخش که همش بهت می‌گفتم چرا منو به این دنیا آوردین!» پدر و دختر در آغوش هم گریه می‌کنند. فراز لبخندی می‌زند و می‌گوید: «آفرین! آفرین!» جمعیت برای پدر و دختر کَف می‌زند.

حالا نوبت به مرحله‌ی «امضای استشهادنامه» می‌رسد! هرکسی باید روی برگه‌ای بنویسد که دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمی‌کند. سپس 15 نفر از داخل سالن را متقاعد کند که پای برگه‌ی او را امضا کنند. فراز تاکید می‌کند که 11 نفر از این 15 نفر باید از شرکت‌کنندگان و 4 نفر باید از «خدمت‌گزاران» باشند. «خدمت‌گزاران»ِ فراز، به سبک هیئت ژوری، جلوی سالن می‌ایستند و فراز بالای سر آنها، روی سِن، با چکشی که قاضیان در دست می‌گیرند، بر روی صندلش‌اش نشسته است. غلغله‌ای در سالن برپا می‌شود. همه مشغول امضاگیری می‌شوند. فراز به کسانی که امضا می‌دهند اصرار می‌کند که تا التماس‌ها و ضجه‌های متقاضیِ امضا را ندیدند، امضا ندهند! همچنین به همه می‌گوید که «هیچ‌کس حق نداره به حمید امضا بده!» حمید همان کسی است که روز قبل به پایِ فراز اُفتاده بود.

وسط معرکه‌ی امضاگیری، آهنگ «خون‌بها» از علی‌رضا قربانی در حال پخش است. مرد جوانی که از ساری آمده بود را می‌بینم که در حال امضادادن است. به کسی که امضا می‌خواهد، می‌گوید: «هروقت اشک از چشمات اومد، امضا می‌کنم!» خیلی‌ها خواهان امضاگرفتن از خودِ فراز هستند. هر کسی نزد فراز می‌رود، او میکروفون را به دستش می‌دهد و از او می‌خواهد با صدای بلند بگوید که دیگر آن خطا را مرتکب نمی‌شود. پسری میکروفون را می‌گیرد: «من دیگه خودارضایی نمی‌کنم!» فراز می‌گوید: «خودارضایی می‌کنی؟! شرم نمی‌کنی؟ با عکسِ اینا (به چند دختر که روی سِن و در صفِ امضا ایستاده‌اند، اشاره می‌کند) خودارضایی می‌کنی؟ قول میدی دیگه نکنی؟» پسر جوان قول می‌دهد و فراز امضا می‌کند. دختری روی سِن می‌رود و با خشم و نفرت فریاد می‌زند: «من مامانمو نمی‌خوام! من شهوتمو نمی‌خوام! من غرورمو نمی‌خوام!» دختر دیگری میکروفون را می‌گیرد و در حالی که به خود می‌لرزد، می‌گوید: «خدایا غلط کردم تبعیض جنسیتی قائل شدم! غلط کردم خودارضایی کردم!» این وسط، حمید که با دستور فراز، کسی به او امضا نمی‌دهد؛ مُدام در حال گریه‌کردن است و با ناله و التماس می‌خواهد کسی برگه‌ی او را امضا کند.

مراسم امضاگیری که تمام می‌شود، «خدمت‌گزاران» روبان‌هایی بین جمعیت پخش می‌کنند. فراز از همه می‌خواهد این روبان‌ها را بدهند جفت روحی‌شان تا روی مُچ دست برای‌شان ببندند. همه مشغول این کار می‌شوند. صدای گریه‌های حمید، بلند و بلندتر می‌شود. فراز از او می‌خواهد جلو بیاید. حمید گریه‌کنان نزد فراز می‌رود. فراز تشری می‌زند و می‌گوید: «ده‌بار قول دادی و تِر زدی توش! چرا باید بهت امضا بدم؟» حمید التماس می‌کند: «فراز! تو امضات خیلی بزرگه! امضا کن برام.» فراز اما می‌گوید: «می‌بخشمت، ولی امضا نمیدم! حالا برو بشین و ساکت باش.»

خانومی در انتهای سالن، از فراز اجازه‌ی صحبت‌کردن می‌خواهد. می‌گوید به جلسه نقد دارد. فراز از خدمت‌گزاران می‌خواهد میکروفون را به او بدهند تا نقد کند. زن بلند می‌شود و نقد می‌کند: «در اسلام، اعتراف به گناه و اشتباه، مگر در برابر خدا، صحیح نیست؛ اما شما اینجا کاری می‌کنید که همه با صدای بلند از خطاهاشون بگن.» در ادامه، تضاد حرف‌های دیروز و امروزِ فراز را به رخش می‌کشد و می‌گوید: «شما دیروز پدر و مادر رو کُشتید، اما امروز برای ما از بالوالدین احسانا گفتید!» فراز بلافاصله جواب می‌دهد: « من پدر و مادر رو نکُشتم؛ وابستگی‌هاتون رو کُشتم.» زن همچنین به عدم رعایت‌ قوانین بهداشتی در دوران کرونا هم منتقد است: «شما یه ماسک‌زدنِ ساده رو که اتفاقاً جزو شرایط برگزاریِ کارگاه‌تون بود رو هم بهش پایبند نیستید!» این‌ها را می‌گوید و با عصبانیت، سالن را ترک می‌کند.

فراز می‌گوید: «کجا میری؟ حداقل وایسا جوابت رو بگیر!» چند نفری از انتهای سالن می‌گویند: «ترسو! ترسو!» فرد منتقد رفته، اما فراز انتقادات را بی‌جواب نمی‌گذارد. ابتدا از ماسک می‌گوید: «خُب چی‌کارتون کنم؟ باید به‌زور ماسک بزنم بهتون؟! بچه که نیستین!» و بعد درباره‌ی اعتراف‌گیری حرف می‌زند: «مگه ما اینجا اعتراف می‌گیریم؟ اصلاً مگه اینجا کلیساست یا ما مسیحی هستیم؟ اینجا فقط همه میگن ما قبلاً فلان کار رو می‌کردیم، الان انجام نمیدیم! این که اعتراف نیست! مگه میان میگن چطوری و با کی انجامش دادن؟!»

به مرحله‌ی بعد می‌رسیم. نوبت پخشِ سکه‌ی طلا است! فراز می‌گوید که ما همه کوهی از طلا در وجودمان داریم، اما آنها را نادیده گرفته‌ایم: «حالا ما این سکه‌های طلا رو به شما برمی‌گردونیم.» خدمت‌گزارانش سکه‌های طلای نمادین را بین جمعیت پخش می‌کنند. برخی هم بالای سِن می‌روند تا سکه را از دستانِ استاد بگیرند. اُستاد آن بالا بازی‌اش می‌گیرد و برای دادن سکه، سر به سر شاگردان می‌گذارد. سکه را کف دستش می‌گذارد، دستانش را مُشت می‌کند، و شاگردان، مخصوصاً خانوم‌ها، زور می‌زنند تا دست استاد را باز و سکه را مال خود کنند.

قسمت آخر، سفر قهرمانی است. اینجا قرار است همه مدال بگیرند. افراد روی سِن می‌روند، از زخم‌های‌شان می‌گویند، و به پاسِ رنجی که تحمل کرده‌اند؛ افتخارِ کسب مدال از جانب استاد نصیب‌شان می‌شود. چون وقت کم است، 22 نفر از 250 نفرِ حاضر در سالن انتخاب می‌شوند تا از تجربه‌شان بگویند و مدال بگیرند. به باقی جمعیت هم در پایان، بدون تشریفات، مدال داده خواهد شد. این وسط، حمید دست‌بردار نیست و همچنان مشغول زاری و خودزنی است. فراز می‌گوید: «الکی خودت رو نزن، امضا نمیدم!» مراسم برای تشریفاتِ اهدای مدال آماده می‌شود. همه بلند می‌شوند و تونل افتخاری تشکیل می‌دهند تا افراد منتخب، به نوبت از آن رد شوند و به روی سِن بروند. در هنگام عبور از تونل، آهنگ «برگرد و بیا / دلتنگ دیدارم ...» از سالار عقیلی پخش می‌شود و به محض رفتن به روی سِن، ترانه قطع، و آهنگ بی‌کلام و ریتمیکی پخش می‌شود که یادآور آهنگ‌های تلویزیون هنگام پخش زنده‌ی مسابقات فوتبال است. آقایی از خدمت‌گزاران نزدیکم می‌شود و به من که تنها کسی هستم که در ساخت تونل افتخار مشارکت نمی‌کند، می‌گوید: «آقا به احترامِ جمع هم که شده پا شید و تونل بسازید!» در جوابش می‌گویم: «به نظرتون توی این وضعیت، منطقیه که این‌طوری؛ چسبیده به هم و بدون ماسک قرار بگیریم؟» می‌پرسد: «کدوم وضعیت؟» جواب می‌دهم: «کرونا». چشمانش از تعجب می‌خواهد از حدقه بزند بیرون! سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید.

نفر اول که روی سِن می‌رود، میکروفون را می‌گیرد و از زخمش می‌گوید: «زخم من شهوت است. در کارگاه قبلی تصمیم گرفتم بزارمش کنار، اما از ترس این‌که شوهرم رو از دست بدم، نتونستم انجامش بدم. ولی امروز این قول رو میدم که ترکش کنم.» مدال به او اهدا می‌شود و به پایین می‌رود. نوبت به مردی میان‌سال می‌رسد: «به من در 6 سالگی تجاوز شد. اما پدرم که فهمید، هیچ حمایتی ازم نکرد. امروز می‌بخشمش.» مرد پا به سن گذاشته‌ای می‌آید و می‌گوید: «من در خانواده، بسیار بداخلاق بودم. از همسرم و فرزندم معذرت می‌خوام.» می‌رود پایین و همسر و دخترش را در آغوش می‌گیرد. از فراز می‌خواهد دوباره بیاید و چیزی بگوید. فراز اجازه می‌دهد. مرد می‌گوید که می‌خواهد دو ذکر به همه یاد بدهد که در زندگی معجزه می‌کند: اول، فرستادن 18 صلوات به نیت حصرت فاطمه زهرا (س) و دوم، گفتن ذکر «یا جوادالائمه ادرکنی» بعد از هر نماز. فراز می‌گوید: «مسلمونی یعنی این! این مسلمونیه که حال آدم رو خوب می‌کنه! نه امثال اون خانم که آدم رو از خدا و اسلام زده می‌کنن!» (اشاره‌ی او به خانمی است که به روال کارگاه نقد داشت و آن را به نشانه‌ی اعتراض ترک کرد.) به همین ترتیب، از 22 نفر تقدیر می‌شود تا سفر قهرمانیِ خود را آغاز کنند. و در انتها، به تک‌تکِ حاضران در جلسه مدال داده می‌شود تا زندگی جدیدی را آغاز کنند.

روان شناسیسلامت روانسارق روحتوبهشفای زخم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید