ویرگول
ورودثبت نام
mohammad mahmoudi
mohammad mahmoudiکارشناس ارشد انیمیشن - کاریکاتوریست - کارتونیست - نویسنده
mohammad mahmoudi
mohammad mahmoudi
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

آن چند ثانیه ی من، پدرم و جاده

شب، خنکای فروردین را با خودش آورده بود. نورهای جاده مثل خط‌هایی در تاریکی کشیده شده بودند. ساعت نزدیک دوازده بود. من و پدرم با کامیون نارنجی‌ رنگش، جاده‌ی بوکان به رشت را می‌بلعیدیم. کامیون خالی بود؛ فقط من بودم، پدرم، و صندوقچه‌ای از کتاب‌ها، دفتر طراحی، مدادها و مدادرنگی‌هایم که همیشه همراهم بودند؛ حدود بیست کتاب و رویاهایی رنگی.

چند ساعت قبل‌تر، خانه‌مان پر از نور و صدای خنده بود. پسردایی‌ام فرهاد، تازه‌داماد شده بود. او، همسرش و خانواده‌ی دایی حسن مهمان ما بودند. سفره گرم بود و دل‌ها گرم‌تر. اما ما من و پدرم باید می‌رفتیم. ساعت ۹ شب، مهمانی را نیمه‌کاره رها کردیم. هنوز آخرین قاشق شام را نخورده بودیم که خداحافظی کردیم. آن شب هیچ‌کس نمی‌دانست ترک آن سفره، قرار است تبدیل به بخشی از یک روایت تلخ و معجزه‌آسا شود.

پدرم، کریم، مرد جاده‌ها، در ورودی زنجان گفت: «چشام سنگینه محمد... یه‌کم بخوابم؟» اما وسوسه‌ی رسیدن زودتر باعث شد بگوید: «نه، یه ذره دیگه می‌رم، بعدش می‌ایستم.» من فقط پانزده سالم بود. رانندگی بلد نبودم. بعضی وقت ها همراه و همسفرش میشدم. اما دلم آشوب شد. ترس عجیبی داشتم؛ مثل حس افتادن چیزی از لبه‌ی پرتگاه.

با تمام توان سعی کردم بیدار بمانم، چشم از پدرم برنداشتم. با او حرف زدم، خاطره تعریف کردم، آب تعارف کردم. اما خواب مثل موجی آرام، پنهانی و بی‌صدا، هردومان را با خودش برد. نزدیک مجتمع رفاهی غزال بودیم که پدر گفت: «همین‌جا می‌ایستم... واقعاً دیگه نمی‌تونم.» قلبم آرام گرفت. بالاخره...

چشم‌هایم را بستم. انگار زمان را قطع کرده باشند. در لحظه‌ای بی‌وزن فرو رفتم. اما فقط چند ثانیه بعد... صدایی کوبنده، شیشه‌ای که شکست، فریادی از خواب... و سیاهی مطلق.

سرم به داشبورد کوبیده شد. گیج و مبهوت، تنها صدایی که شنیدم، صدای بریده‌بریده‌ی پدرم بود: «محمد... ماشین از جاده رفت پایین... خوابم برد...»

کامیون چند متر خارج از جاده سقوط کرده بود. چرخ‌های جلو، رو به آسمان گیر کرده بودند. یک سنگ بزرگ زیر موتور را گرفته بود و اگر آن سنگ نبود، شاید تا ته دره سقوط می‌کردیم. سمت راست کامیون، طرف من، شدیداً ضربه دیده بود. اگر ماشین بار داشت، اگر حتی چند تن وزن اضافی پشت ما بود... احتمالاً این قصه هرگز نوشته نمی‌شد.

روی بدنم، کتاب‌ها پخش شده بودند. دفتر طراحی‌ام خم شده بود. مداد رنگی‌ها غلت خورده بودند روی صندلی. پدر، با لحن آمیخته‌ای از شوک و نفس‌راحتی، گفت: «اینجا جای آوردن این همه کتابه؟»

اما هر دو می‌دانستیم، آن کتاب‌ها، آن تصادف، و آن چند ثانیه، برای همیشه در ذهن‌مان ماندگار خواهد ماند.

تا صبح، کنار همان کامیون واژگون، نشستیم و به آسمان خیره شدیم. ماشین‌های اتوبان بی‌وقفه رد می‌شدند، انگار دنیا هیچ خبری ندارد. اما در دل ما، آن شب، زمان ایستاده بود.

تا صبح، کنار همان کامیون واژگون، در سکوت شب و صدای گاه‌به‌گاه ماشین‌هایی که از اتوبان می‌گذشتند، نشستیم. آسمان کم‌کم روشن می‌شد.

صدای اذان صبح، از روستاهای اطراف و بلندگوهای مجتمع رفاهی، در فضای آرام سحر پیچید. من و پدرم وضو گرفتیم،زیر همان آسمان، کنار جاده، روی خاک سرد، نماز صبح را خواندیم. پدرم در پایان نماز، زیر لب دعایی خواند… دعایی طولانی، آرام، پر از شکر و اشک.به شکرانه آن‌که هنوز زنده بودیم.

گاهی زندگی فقط در چند ثانیه خلاصه می‌شود؛چند ثانیه تصمیم، چند ثانیه غفلت، چند ثانیه بیداری…و همین چند ثانیه‌اند که تقدیر را می‌نویسند.

گاهی زندگی، فقط چند ثانیه با پایان فاصله دارد. چند ثانیه خواب، چند ثانیه تردید، چند ثانیه خیال آسوده... و همه‌چیز می‌تواند واژگون شود. همان چند ثانیه‌ای که پدرم تصمیم گرفت کمی جلوتر برود، همان چند ثانیه‌ای که من برای اولین‌بار پلک‌هایم سنگین شد، کافی بود تا سرنوشت‌مان به لبه‌ی پرتگاه برود.

زندگی، با تمام عظمتش، گاهی فقط روی یک لحظه لغزنده تکیه دارد. "آن چند ثانیه" که از نظر ما بی‌اهمیت‌اند، می‌توانند تمام آینده را تغییر دهند. برای ما، آن چند ثانیه هم تلنگر بود، هم تولد دوباره. و حالا، هر بار که به آن شب فکر می‌کنم، می‌دانم... بعضی لحظه‌ها را باید با تمام وجود زندگی کرد، چون ممکن است دیگر فرصتی برای جبران نباشد.
#دنده عقب با اتو ابزار

دنده عقب با اتو ابزارجادهپدرمکامیونماشین
۲
۰
mohammad mahmoudi
mohammad mahmoudi
کارشناس ارشد انیمیشن - کاریکاتوریست - کارتونیست - نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید