
گاهی حس میکنم ذهن مثل شیشهی بخارگرفتهایه که سعی میکنم از پشتش دنیا رو ببینم.
میبینم، اما واضح نیست.
چیزهایی رو تفسیر میکنم که شاید هیچ ربطی به واقعیت نداشته باشن، فقط شبیه اون چیزیان که دلم میخواد یا ازش میترسم.
کتاب هنر امکان یه جمله داشت که تکونم داد:
«همه چیز ساختگی است.»
یعنی خیلی وقتها، اونچه ما «میفهمیم»، در واقع ساختهی ذهن ماست — ترکیبی از تجربهها، ترسها و باورهایی که سالها روی هم نشستهان.
از اون لحظه، یه سؤال تو ذهنم موند:
چطوری میتونم بفهمم چی واقعیه و چی فقط برداشت منه؟
با تحقیق؟ با سوال پرسیدن؟ با صبر کردن؟ یا با دوباره نگاه کردن بدون قضاوت؟
گاهی فکر میکنم ما فقط وقتی به «حقیقت» نزدیک میشیم که دست از اثبات کردن برمیداریم.
وقتی فقط میبینیم، نه اینکه تفسیر کنیم.
وقتی بهجای تحلیل مداوم، سکوت میکنیم و اجازه میدیم هر چیز خودش رو نشون بده.
اما مسیر آسونی نیست.
همهمون درگیر تلههای ذهنیایم — تصاویری از خودمون، از دیگران، از دنیا — که گاهی بیشتر از خود واقعیت برامون قدرت دارن.
و شاید اولین قدم برای بیرون اومدن از این تلهها، شناختنشونه.
آیا اونچیزی که الان میبینم، واقعاً وجود داره؟ یا فقط تصویریه که ذهنم ساخته؟
چه احساسی باعث شده این اتفاق رو «به این شکل» تفسیر کنم؟
اگر از زاویهی کسی دیگه نگاه کنم، باز هم همین برداشت رو دارم؟
در تصمیمهام بیشتر از آگاهی استفاده میکنم، یا از عادت؟
چی دارم تلاش میکنم ثابت کنم؟ و چرا؟
اگه برای لحظهای هیچچیز رو قضاوت نکنم و فقط ببینم... چی باقی میمونه؟
شاید بیداری ذهن، یعنی همین لحظهای که برای اولین بار بین واقعیت و تفسیر خودمون فرق میذاریم.
لحظهای که یاد میگیریم ببینیم، نه برای قضاوت، بلکه برای فهمیدن.
گاهی حقیقت، درست وسط مه ایستاده؛
کافیه فقط چند لحظه بیشتر صبر کنیم تا روشن شه.
سفر شاهزاده خاکستری