ویرگول
ورودثبت نام
شاهزاده خاکستری
شاهزاده خاکسترینویسنده‌ی «سفر شاهزاده خاکستری». می‌نویسم از بیداری ذهن و دل — از تاریکی تا فهمِ نور.
شاهزاده خاکستری
شاهزاده خاکستری
خواندن ۲ دقیقه·۱۲ روز پیش

سردرگمی – پارت یک | چهار صدایی که نمی‌ذارن بخوابم

شب‌هایی هست که انگار ذهن تصمیم می‌گیرد هیچ‌چیز را نگذارد عقب بیفتد.
چراغ‌ها خاموش‌اند، خانه ساکت است، اما یک جای نامرئی در سر روشن می‌شود و شروع می‌کند به حرف‌زدن.
نه با آرامش، نه با نظم—با یک نوع فشار پنهان که نمی‌گذارد چشم روی هم بگذاری.

دیشب یکی از همان شب‌ها بود.

نه خسته بودم، نه حتی بی‌قرار. فقط یک چیزی از پس‌ذهنم بلند شده بود و داشت با من حرف می‌زد.
چهار صدا، چهارتا سؤال، چهار تا فشار که هیچ راه فراری ازشان نبود.

این وبلاگ، شروع ثبت همان گفت‌وگو است.
پارت اولِ «سردرگمی»؛
جایی که هنوز هیچ پاسخی ندارم، فقط سؤالاتی که انگار باید بالاخره دیده می‌شدند.

صدای اول: نظمِ معکوس

اولین صدایی که شنیدم، آرام ولی بی‌رحم بود:

«چرا صبح بیدار نمیشی؟»

ظاهرش ساده است، اما ریشه‌اش عمیق‌تر از ساعت خواب و بیداری است.
ترکیب کار و کلاس و مطالعهٔ تخصصی، وقتی نصفه‌شب انجام می‌شوند،
به‌جای اینکه جلو ببرند، کیفیت همه‌چیز را می‌آورند پایین.

واقعیتش را بخواهم بگویم، ذهن من برای یادگیری در طول شب ساخته نشده.
شب برای آرامش است؛
صبح برای فعالیت.

اما من مدت‌ها فکر می‌کردم می‌توانم ادامه بدهم،
که خستگی را می‌شود نادیده گرفت،
که ذهن آدم مثل موتور روشن است: کار می‌کند، هر موقع که بخواهی.

ولی این‌طوری نیست.

ذهن، صبح بهتر نفس می‌کشد.
صبح زنده‌تر فکر می‌کند.
صبح با من مهربان‌تر است.

این صدا داشت می‌پرسید:
چقدر انتظار دارم روند درست شود، وقتی خودم هیچ تغییری در آن نمی‌دهم؟

صدای دوم: سؤالِ هسته‌ای

بعد، صدای دوم از جایی آمد که انگار از عمق‌تری می‌آمد.
بُریده، واضح، و مستقیم:

«چه کاری هست که فقط تو بتونی انجامش بدی و ازش پول دربیاری؟»

نه کاری که «میشه»،
نه کاری که «باید»،
نه کاری که «دسترس‌پذیر»ه.

کاری که مخصوص من است؛
جایی که تحلیل، ساختن، ترکیب‌کردن، نوشتن، تفکر، و حس کنجکاوی همیشگی‌ام کنار هم قرار می‌گیرند.

پرسید:
آیا تا حالا واقعاً نشستیم و یک پروژهٔ تحقیقاتی براش ساختیم؟
از همین چیزهایی که از مدیریت یاد گرفتی؟
یا فقط در ذهنم نگهش داشتم و گذاشتم خاک بخورد؟

این سؤال مثل این بود که کسی یکهو چراغی بیندازد وسط اتاقی تاریک.
چیزی را نشان بدهد که سال‌ها بوده، اما هیچ‌وقت درست نگاهش نکرده بودم.

صدای سوم: انتخاب‌های گم‌شده

صدای سوم انگار از دل یک دو راهی می‌آمد:

«الان اولویت زبان است یا مدیریت؟»

نه اینکه یکی بهتر باشد و یکی بدتر؛
مسئله این بود که چرا هر دو برایم مهم‌اند
و چرا انتخاب بینشان این‌قدر سخت شده.

این صدا فقط دربارهٔ "درس" نبود.
دربارهٔ جهت‌گیری مسیر بود.
دربارهٔ اینکه ذهنم می‌خواهد کجا رشد کند؛
مهارت ارتباط یا مهارت رهبری؟
دربارهٔ اینکه چطور مسیرم را تعریف کنم،
وقتی هنوز نمی‌دانم مقصد دقیقاً چیست.

صدای چهارم: زمان و انرژی

آخرین صدا کوتاه بود، اما دقیقاً همان چیزی را گفت که نمی‌خواستم بشنوم:

«اگر زمان و انرژیت درست مدیریت نشه، هیچ‌کدوم از اینا جلو نمیره.»

نه زبان،
نه مدیریت،
نه تحلیل،
نه پروژهٔ شخصی،
نه هیچ رویایی که تهِ ذهنم جا خوش کرده.

به اندازهٔ کافی واضح بود که نتوانم نشنیده‌اش بگیرم.

این چهار صدا، هستهٔ سردرگمی من‌اند.
نه دشمن‌اند، نه راهنما—فقط آینه‌هایی که مجبورم کردند خودم را ببینم،
قبل از اینکه صبح شود،
قبل از اینکه روز بعد شروع شود،
قبل از اینکه باز هم بهانه بیاورم.

پارت یک همین‌جا تمام می‌شود.
پارت دو دربارهٔ این است که چرا این سؤالات اصلاً شکل گرفتند،
و چطور ممکن است مسیر را عوض کنند.

هنوز جوابی ندارم.
اما انگار وقتش رسیده که دیگر فرار نکنم.


سفر شاهزاده خاکستری (ادامه دارد ....)

روانشناسیدرونگراییرشد فردی
۰
۰
شاهزاده خاکستری
شاهزاده خاکستری
نویسنده‌ی «سفر شاهزاده خاکستری». می‌نویسم از بیداری ذهن و دل — از تاریکی تا فهمِ نور.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید