محمد مهدی
محمد مهدی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

روایت‌های: لحظه‌‌ای که فهمیدید رابطه‌تون به جایی نمی‌رسه

آدم‌ها با عشق و علاقه،‌ شور و شوق وارد رابطه میشن. اما گاهی روزی می‌رسه که در یک لحظه می‌فهمن این رابطه دیگه به جایی نخواهد رسید.

سایو (یکی از کاربران توییتر فارسی) توییتی زده بود که در اون فردی این لحظه رو روایت کرده بود. کاربرهای دیگه هم بعد از این توییت اومدن و لحظه‌های خودشون رو روایت کردند. من در این مطلب بخشی از این روایت‌های کاربران رو جمع‌آوری کردم.

البته تقریباً همه این روایت‌ها، یک بخش بسیار طولانی قبلی داره که افراد روایت نکردند یا اصلاً متوجه‌ نشده‌اند. هیچ لحظه‌ای یکباره اتفاق نمی‌افته... (+)

اگر شما هم چنین لحظه‌هایی رو تجربه کردید، می‌تونید همین پایین یا توی توییتر زیر همون توییت روایتش کنید.

الهه:

یادش میرفت حرفاشو برای من تعریف کرده یا کسی دیگه. مثلا میگفت فلان چیزو که گفتم، میگفتم نه نگفتی. میگفت پس به کی گفتم؟! یه بارم اصرار داشت که ما چندماه پیش فلان‌جا شام خوردیم! درصورتی که نخورده بودیم. حتی توصیف میکرد چی خوردیم و کجا نشسته بودیم! دخترا رو قاطی کرده بود

یه دختر پر بغض:

یه شب رو کاناپه خوابم برد تا صبح منتظر بودم بیاد ببرتم رو تخت نیومد.

گلی:

چندروز قبل تولدم تولد گرفته بود برام ولی مثل هرسال منتظر بودم ۱۲ شب روز تولدم که میشه یه پیام بده یا شعر بنویسه برام، چشمم به گوشی موند ولی هیچی.. نوت گوشیمو باز کردم نوشتم"شد ۲۶ می ۲۰۲۳ وارد ۲۴ سالگی شدم، بدون تبریک و شعر یار و کلی غمِ مونده رو دلم، یادم میمونه... "

هدیص:

وقتی حس کردم تلاش کردنام یه طرفه اس یه شب که حرف زدیم از بین صحبتاش‌فهمیدم نه واقعا نمیشه اون شب گریه کردم حتی حواسم نبود با اب جوش خودمو سوزوندم و چند هفته بعد که تموم شد.رد اون سوختن اب جوش رو بدنمه و هر بار میبینمش یاد اون روزی که فهمیدم نمیشه میوفتم:)

کیانا:

اونجایی که دیدن من تبدیل به رواین و وظیفه شده بود و دفعه‌هایی که باهام بیرون رو میرفت حساب کتاب میکرد جای که این دل تو دلش نباشه که داره باهام وقت میگذرونه.

فرناز:

تو یه همایش ارائه داشتم و برنده هم شدم و اون نیومد که موفقیتم رو ببینه.

جینا:

مطمئن بودم خانوادم موافق رابطه‌م نیستن و تصمیم گرفتم مستقل‌تر بشم تا فقط خودم براش تصمیم بگیرم. بعد از اولین روز کاریم، تو کافه‌ی همیشگی‌مون قرار داشتیم. با ذوق رفتم خبرشو بهش بدم. گفت: “واقعا نمیدونستم انقدر پول درآوردن برات مسئله‌ست که میخوای از درست بزنی.”

مورفو:

۸۰۰ کیلومتر، ۱۴ ساعت راه تو اتوبوس، تو برف رفتم دیدنش، گفت نمی‌تونم بیام. یک با دیگه هم اینکارو بابت غافلگیری تولدش کردم و اون حتی تولد منو یادش نبود، روز بعدش پیام داد.

شماره نه:

زنگ زدم به باباش وگفتم:باباخسته شدم اینقدراذیت میکنه دخترت و فردا بیا نهار ماهی که دوست داریو میگیرم هم دورهم باشیم هم بادخترت حرف بزن،فردا سرظهر مغازه رو بستم که برم مهمون داری کنم ومشکلم حل بشه دیدم دم دار داره خدافظی میکنه گفتم کجا؟گفت خیلی خوشمزه بودباهم خوب باشیدومثل گاو رفت.

میر معین:

با دوستام خونه یکی از رفقا جمع شده بودیم، زنگ زد گفت: "تو چرا رفتی خونه دوستات باید بری خونه بشینی سر کار پایان‌نامه من" خیلی هم بد حرف زد و به شدت دعوا کرد، طوری که باعث شد همونجا لپ‌تاپ دربیارم بشینم پایان‌نامه ایشون رو تموم کنم. دلم میخواست دقیقا همون شب کات کنم.

شیپورچی:

وقتی براش آرایش کرده بودم بهم گفت چقدر بی سلیقه و زشت رژ لب زدی. هر چند سه سال بعد اون حرف هم باهاش ادامه.

الیزابت بنت:

همین دیروز که تو اوج افسردگی و حال بد بودم با داد گفت من نیاز دارم مراقب من باشی، تکیه‌گاهم باشی و بهم محبت کنی چون من خودم آدم گوشه‌گیریم دوست ندارم جز من با کسی دوست باشی و تمام وقتت باید برای من باشه. همون جا فهمیدم یه مامان میخواد نه پارتنر.

ربات خسته:

از شمال رفتم کرج ببینمش،ساعت ۸ صبح یه پیام داد «نمیتونم بیام اونجا» دیگه بقیه پیاماش و عصبانیتش و بهونه هاش برام مهم نبود، همون لحظه هم همه چی تموم شده بود. ولی آیا تصمیمم فقط برای احساس بد همون لحظه بود؟! نه واقعا! به قول دوستم اون فقط نوک کوه یخ بود.

سرندیپیتی:

برا من وقتی بود که بهش گفتم دارم از سرما میلرزم میشه کاپشنی که توی ماشینته رو بهم بدی، گفت نه همه تو دانشگاه میفهمن من دادمش بهت، میفهمن باهمیم :) همین قدر مزخرف بهونه اورد...همون روز با خودم گفتم این رابطه تموم شده است

یکی از کاربرها (باربارا) چیز جالبی نوشته بود. متفاوت از همه:

یه چیز جالب بگم از نظر من دهها بار زندگی مشترک مون به نقطه ی آخر رسیده یه بار دخترم گفت سمی ترین رابطه ی دنیا رو دارید شوهرم گفت ما اصلا با هم هیچ مشکلی نداریم قیافه من و دخترم و مشکلات و کل کائنات اون لحظه


من و ما شکل و قصد نوشتن این توییت رو نمی‌دونیم. اما خواستم آخر این مطلب بگم که شاید این لحظه‌ای که دارید تجربه می‌کنید یا همین اواخر تجربه کردید. لحظه‌ای نیست که نقطه پایان بگذارید ته خط رابطه. شاید کار با یه نقطه ویرگول حل بشه. پایان یه دوران در رابطه و شروع یک دوران جدید.

رابطهازدواججداییعشقشکست عشقی
کتاب خوان تمام وقت، گرافیست و کد نویس پاره وقت، نویسنده چندوقت به چند، برونگرای بدبخت. mmehdi.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید