مهدی محمدی
مهدی محمدی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

این روزهای به شدت نفرت انگیز

به نام فسّاخ عزم ها

روزها از پی هم میگذرند و این آزار دهنده ترین مفهوم طبیعت است که اگر مفید یا غیر مفید رد شدند هر دو به زباله دان میپیوندند. هیچ سیوی در زمان رخ نمی دهد. هیچ بازگشتی نیست و همه اش تجربه و افسوس است.

برای کسی که سال ها در رویای چند هدفی زندگی میکرده که منتهای آمال خیلی ها از درک آن اهداف عاجز است، سخت است که در این غوطه وری از پوچی در سیالیت اهداف و بی هدفی، به آینده ای نگاه کند که حتی یک روز آن شفاف نیست.

روحیه به شدت تخدیر شده است. اگر وقتی اضافه بیاید به سرگرمی میگذرد و باقی به وظیفه های اجباری قراردادی. هر روز، با هر اتفاقی که کمی غرورم را قلقلک بدهد، تصمیم بر تحول و بازگشت به روزهای پویا و هدفمند میگیرم اما عمر این تصمیم نهایت یک شب است.

به علت که فکر میکنم سرگردان تر میشوم. وازدگی از شاخه شاخه شدن و از هیچ کدام هیچ نتیجه ای نگرفتن، پیشرفت سطحی در هرکدام، سختی های جان به لب آرِ بی پولی و گذر عمر که هیچ بخش، یقه مان را ول نمیکند.

نهایتا این ایستایی صفاتی در من زاییده که ریشه ی جانم را از تو میپوساند. همه می پندارند این شخصیت پوک پاره پاره شده در نهایت لذت است. حسادت میورزم بی وقفه. هرکس نقطه ای پیشرفت نمایان کند، خرخره اش جویده شده در تصوراتم خون میپاشاند. اگر آن پیشرفت در راستای آمال گذشته ام باشد که دیگر هیچ. هیچ از من نمی ماند جز یک ذهن مسموم از نفرت و غر و وازدگی.

اولین ترکش هایش به خدای بیچاره خورده ای که آمده بود موزش را بخورد و نگاهمان کند. به کدام خدا باید ایمان داشت؟ خدا، اگر وجود داشته باشد آنقدر فهم دارد که باید ابتدائا با عقل آدمی صحبت کند بعد به ویژگی های شخصیتی دیگرش بپردازد و پیامبران و کتاب هایی از بیرون ارسال کند؟ سوال این است. اگر انسانی به دور از هر مفاهیمی زندگی کند آیا باز به خدا می اندیشد؟ آیا باز تمایلی به یافتن هدف هستی، پایان و قواعد بازی نشان میدهد؟ اگر بله چه جوابی صرفا عقل خودش به این سوال ها می دهد؟ تا بعد بپردازیم به اینکه آیا این پیامبران و کتاب ها را عقل تایید میکند که در امور شناخت کمک دستش باشد یا بی پایه و اساس از او تبعیت کرده است؟

میبینید؟ همیشه بحث به همینجا ختم میشود. تقصیرات از گردن همت ضعیف و قد کوتاهت به به خدا ختم میشود و ژست فلسفه انگارانه ات که چون رنگ و لعاب حس مفید بودن به تو میدهد و این میان فقط زمان است که پیروز است. حس میکنی تلاش میکند هرچه بیشتر خود را بدون استفاده از چنگت بیرون بکشد و البته همیشه هم پیروز است.

این حس و حال من در همین حالا و لحظه است که مدتی است مدید انگیزه هایم را به خواب زمستانی فرو برده است. هیچ کس کمکی نمیکند. نه چون نمیخواهد، بلد نیستند. تنها اگر خودمان به دادمان برسیم. فعلا که خوابیم.

شب بخیر...

دل نوشتهصبح نوشتصفحات صبحگاهیتمرین نویسندگیفلسفه
از فلسفه به روانشناسی، از اون دوتا به تدریس و طراحی بازی. مخلوط همه هم گاهی داستان مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید