بسم الله الرحمن الرحیم، هست کلید در گنج حکیم
این جمله یادآور خاطرهی زیبایی در کودکی من است. آن روزهایی که بدون هرگونه نگرانی و دغدغه به اطرافمان خوش بودیم و به کوچکترین اتفاقی خنده تمام وجودمان را میگرفت. بدترین قهرهای دنیایمان یک ساعت طول نمیکشید و دوستانمان را از عمق جان دوست میداشتیم.
در همین حل و هوا ها بودیم که روزی مادر مثل همیشه عصرگاه، از سر کار آمد و در دستش چند برگهی آبی بود. پریدم جلوی پایش و سریع برگه هارا گرفتم. هرچه نگاه کردم نتوانستم تشخیص بدهم چیست. سواد نداشتم خب. برگشتم سمتش و ذوق کنان گفتم «اینا چیه؟ اینا چیه؟». مادر که از کنجکاوی من خنده اش گرفته بود گفت «بلیط. برای جشن. واسه ولادت امام حسن» مرا میگویی سر از پا نمیشناختم. نمیدانم چرا با شنیدن این کلمات اینقدر خوشحال شدم. آخر من نه جشنی تا به حال رفته بودم و نه در آن سن ارادت خاصی به امام حسن داشتم. سریع گفتم «یعنی کِی؟». گفت «فردا».
زودتر از برادرم آماده بودم و با ذوق توی حیاط پرسه میزدم. منتظر بودیم پدر و مادرم از سر کار بیایند و مستقیم برویم برای جشن. رسیدند. ماشین را پارک کرده و نکرده در را باز کردم و پریدم صندلی عقب. برادر هم سوار شد و رفتیم.
سالن روباز بزرگی در اصفهان، بوستان سعدی، کنار گذر زاینده رود که نمیدانم هنوز هم هست یا نه. اولین بار بود داخلش را میدیدم. چرا دروغ؟ بیرونش را هم اصلا دقت نکرده بودم و نمیدانستم چنین چیزی اینجا هست اصلا.
وارد شدیم.برنامه تازه شروع شده بود و همه ی صندلی ها پر. صدای مجری را شنیدم که میگوید «بسم الله الرحمن الرحیم، هست کلید در گنج حکیم». برایم سوال شد. حکیم کیست؟ چرا کلید در گنجش بسم الله است؟ اصلا مگر کلید یک چیز فلزی نیست؟ آیا گنج او چیست؟ و هزاران سوال این شکلی که هنوزم پاسخی برایش ندارم.
تک و توک میشد صندلی خالی دید اما جایی که بشود یک خانوادهی چهار نفره بنشیند اصلا به چشم نمیخورد. پدر گفت «وایسید تا من برم یه جا پیدا کنم و بیام». من مات فضای بزرگ و شلوغ، فضاسازی، صدای مجری و لبخند روی لبش شده بودم. به خودم که آمدم دیدم تقریبا جلوی مراسم پدرم دارد چند نفری را روی صندلی ها جابه جا میکند تا بتواند جای مناسبی برای ما بسازد. با دست نشان داد که برویم پیشش.
بالاخره نشستیم. جلو بودیم و همه چیز را میدیدم. من که کلا از مراسم چیزی نفهمیدم و همش محو شلوغی و زرق و برق مراسم بودم. انصافا هم جشن برای سن من نبود و چیزی از برنامه شان توجه مرا جلب نمیکرد. دوساعتی نشسته بودیم و کم کم حوصله ی من داشت سر میرفت. بی حوصله شده بودم و هی هر از چندگاهی به مادر میگفتم «پس کی تموم میشه؟». مادر هم نگاهی میکرد و میگفت:«جشنه. ازش لذت ببر». آخر من از چه چیز این مراسم که دو ساعت است مجری دارد یک ریز حرف میزند و گاهی گروهی بالا میروند و مسابقه ی بیخودی اجرا میکنند و برمیگردند لذت ببرم؟
تا اینکه سخنانی از مجری شنیدم که فهمیدم دیگر وقت خداحافظی است. از لابه لای حرف ها فهمیدم هر شب ماه رمضان برنامه دارند. او در آخر سوالی پرسید و گفت هرکه جوابش را بیاورد در شبهای دیگر جایزه میبرد. حرف از جایزه که شد شاخک هایم تکان خورد. هنوز که هنوز است سوال را دقیقا یادم است. گفت « هرکس بگوید در کدام سوره قرآن از جن و انسان شیطانی سخن گفته شده جایزه میبرد.
مرا بگویی به خود گرخیدم. جن؟ انسان شیطانی؟ اولش که کلا سعی کردم فراموشش کنم اما نمیشد از فکر جایزه هم بیرون رفت. تازه باید پدر و مادرم را راضی میکردم که فردا شب هم مارا بیاورند. به خانه که رسیدیم سریع به دنبال قرآن گشتم و آن را جلوی مادرم گذاشتم. گفتم «واسم بخون».
ادامه دارد...