
میدونید چرا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه؟
چون اولین قدممون رو توی اون خونه برمیداریم
اولین کلمه مون رو توی اون خونه میگیم
اولین خندمون توی اون خونه است
پدر و مادر و خانواده و هر کسی که بهمون اهمیت میده، هشون توی همون خونه هستن و احساس امنیتی که تو اون خونه داریم و نمیتونیم هیچ کجای دنیا به دست بیاریم.
خوابی که توی اون خونه داریم و تو هیچ تخت خوابی نمیتونیم به دست بیاریم
غذاهای اون خونه همیشه خوشمزه تر از غذاهای دیگه است
وقتی واردش میشیم ناخودآگاه راحتی تمام وجودمون رو فرا میگیره و مثل وقتی که از سر کار برمیگردیم و لباس هامون رو در میاریم، وقتی وارد خونمون میشیم تمام احساسات بد و خسته کننده و اعصاب خوردکنی که طول روز متحمل شدیم آروم آروم از ذهنمون درمیان
از در حیاط که داخل میشیم تا اتاق خوابمون و جایی که برامون حکم گاوصندوق رو داره، انگار از پل صراط رد شدیم و وارد بهشت شدیم
هر چیزی که میبینیم حس آشنایی و اطمینان میده
میدونیم که اینجا میتونیم هر کاری بکنیم
میدونیم که اینجا فارغ از تمام دعوا ها و جر و بحث ها بالاخره وقت غذا که میشه پدر یا مادرمون صدامون میکنن که بریم سر سفره
برای همین هم هست که بچه ها از اول صبح که وارد مدرسه میشن منتظر زنگ آخر هستن که بخوره و برن خونشون
خونه ای که میدونن اونجا معلمشون نیست که بخواد سرشون داد بزنه یا بهشون سخت بگیره
میدونن اونجا قرار نیست بهشون ورقه بدن و ازشون امتحان بگیرن
میدونن اونجا قرار نیست بقیه بچه ها بهشون زور بگن و اذیتشون کنن
تا وقتی بچه ایم و هنوز مسئولیت ها و فشار های زندگی رو ندیدم و نچشیدیم
خونه حکم بهشتی رو داره که هرچقدر توش بمونیم خسته نمیشیم
ولی داستان از اونجایی شروع میشه که بزرگ میشیم و کم کم احساسات مختلف رو درک میکنیم.
اینجاست که دیگه بهشتی که تا اون موقع محل آرامشمون شده بود نمیتونه ما رو نگه داره
وقتی وارد خونه میشیم افکار مختلف میزنه به سرمون و همش یا درگیر سرگرم کردن خودمون هستیم و یا میخوایم از خونه فرار کنیم
چون اونجا دیگه جهنمی شده که افکارمون مثل ملائکه ی شکنجه گر ظاهر میشن و تا جون داریم بهمون حمله میکنن
اون موقع است که دیگه دعواهامون با پدر و مادرمون و یا همسر و بچه هامون مثل قبل الکی نیست و اینبار وقتی به چشماشون نگاه میکنیم خبری از مهر و محبت زمان بچگی نیست
چی میشه که اینجوری میشه؟
کجای مسیر رو اشتباه میریم؟
چیکار باید بکنیم که نمیکنیم؟
خودم نمیدونم و فکر نکنم کسی هم بدونه
چون دیگه از وقتی بزرگ میشیم فقط خودمون تنها نیستیم و حرف ها، رفتار و کارهای بقیه هم رومون تاثیر میذاره
بچه ای که انتظار زیادی داره و خانواده اش نمیتونن تامینش کنن و بهش سرکوفت میزنن که تو قدر نشناسی و خیلیا همینم ندارن، به جای اینکه با یه زبون دیگه باهاش حرف بزنن
بچه ای که نا به هنجاری میکنه و خانواده اش بهش گیر میدن و به جای دنبال راه حل بودن از روش های سنتی و قدیمی ( همون کتک خودمون ) استفاده میکنن
همسری که به اندازه کافی محبت نمیبینه و حس ناکافی بودن بهش دست میده
همسری که با بهونه های کوچیک قهر میکنه و تلاشی برای بهبود رابطه نمیکنه
و ...
همه ی اینا تو بزرگسالی اتفاق میوفته
بزرگسالی ای که وقتی بچه بودیم، همش منتطر اتفاق افتادنش بودیم و فکر میکردیم وقتی بزرگ بشیم دیگه هر کاری میتونیم بکنیم و وقتی هم اتفاق میوفته آرزو میکنیم کاش برگردیم به همون دوران!
جالبیش اینجاست که انسان هیچ وقت از کارای گذشتش درس نمیگیره!
وقتی بچه ایم میخوایم بزرگ بشیم
وقتی ام بزرگ میشیم
دوست داریم ماشین بخریم و وقتی به دستش میاریم و چند بار سر از مکانیکی درمیاریم با کلی فحش و ناسزا از مغازه میایم بیرون و میگیم خوش به حال کسی که ماشین نداره
دوست داریم ازدواج کنیم و وقتی دختری که میخوایم رو به دست میاریم، بعد از چند بار خرید، چند بار جر و بحث و چند بار موفق نشدن تو رفتن به گردش با دوستامون، حسرت دوران مجردی رو میخوریم و به اونایی که ازدواج نکردن میگیم مواظب باش که تو این کارو نکنی
دوست داریم هر چه زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون و مستقل بشیم و وقتی یکی دو ماه همه ی خرجای خونه رو خودمون متقبل میشیم، اون موقع قدر خونه ی پدری رو میفهمیم
و کلی دوست داریم های مختلف دیگه
همه ی اینا باعث میشه خونه ای که باید برامون بهشت باشه دیگه حتی شبیهش هم نیست و برخلاف قبلا که همش منتظر رسیدن بهش بودیم، اینبار از مسیرای طولانی رد میشیم که دیرتر برسیم
وقتی هم میرسیم به جای استراحت شروع میکنیم به مبازره با افکارمون و در نهایت هم شکست میخوریم!