ویرگول
ورودثبت نام
محمد نصراوی
محمد نصراویکسی که درباره فرهنگ و دین می خواند و می نویسد. داستان هایش روایت هایی است از بودن هایی است که در زندگی خویش تجربه کرده.
محمد نصراوی
محمد نصراوی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

جنگ،‌ برادر، مرگ ...

داشت بیرون را نگاه می کرد. تازه از حلب به سمت دمشق راه افتاده بودند. چهره حیدر از ذهنش نمی رفت. صورتش پر از خون شده بود و دیشب جان داد. خرابه های حلب او را به یاد کابل انداخت یاد اون روز که جلوی مادر حامله اش سر پدرش را طالبان برید. اون روز فقط ۷ سالش بود. تمام زندگی اش طعم خاکستر جنگ و آوارگی می داد. در کابل تنها یک دوست خوب داشت. با جمیل پسر همسایه مثل برادر بودند. وقتی که به سمت ایران فرار کردن هیچ خبری از جمیل نداشت. اتوبوس ارتش سوریه سقف نداشت. می توانست به راحتی آسمان را ببیند هر وقت آسمان و می دید یاد جمیل می افتاد. روی دست جمیل یک خالکوبی ستاره بود. مادرش بعد از ۲۰ سال حامله نشدن. وقتی جمیل به دنیا اومد به عنوان نشان روی دستش حک کرد. وقتی به ایران آمدند در محله های بالاشهر تهران کمک عمویش، کمال می کرد. آن روز ۹ سال داشت. به خاطر اینکه اهل افغانستان بود مدرسه ای او را برای تحصیل راه نمی داد. حالا که ۱۸ ساله اش هست. با گردان فاطمیون به سوریه اعزام شد.

شهر را سکوت بلعیده بود. انگار به غیر از او و آن داعشی سگ جان پشت دیوار مسجد کسی دیگر در شهر نبود. سه روز بود که نه آب و نه غذا خورده بود. تمام دوستانش را در این شبیخون از دست داده بود. الان او تنها تنهای تنهاست. و یک داعشی گاه گاهی با ژ۳ حالش را می پرسید. ناگهان دلش را به دریا زد. از خانه نیم خورده از جنگ به سمت دیوار مسجد تا داعشی را خلاص کند. از پشت مسجد داعشی را دور زد. از پشت دید که داعشی با ولع در حال پر کردن خشاب ژ۳ هست. مشکی پوشیده بود و با چفیه ای سرش را بسته بود. مگسک یوزی را روی جمجمه‌ی او تنظیم کرد و نفسش را در سینه حبس کرد. ناگهان انگشتش روی ماشه یخ زد. باورش نمی شد. روی دست داعشی ستاره گم شده اش جا خشک کرده بود. او جمیل بود.



داستانجنگسوریهمدافعان حرمافغانستان
۵
۰
محمد نصراوی
محمد نصراوی
کسی که درباره فرهنگ و دین می خواند و می نویسد. داستان هایش روایت هایی است از بودن هایی است که در زندگی خویش تجربه کرده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید