دستانش را روی سطح زبر شبکههای بلند گوی ضبط صوت قدیمیاش میکشید. ضبط داشت آهنگی را که لیلا برایش زده بود پخش میکرد. شاید این پنجاهمین باری بود که ضبط داشت قصهی عشق لیلا را به مسعود روایت میکرد. با خود کلنجار می رفت که چگونه به لیلا بگوید؟ اولین بار همدیگر را در حیاط کوچک کافه فرانسه دیدند. فرانسه و هر چیزی که به آن مربوط می شود حال و هوای عشق دارد. بوی نم باران در نگاه هر دوی آنها پیچید. آن شب فقط نگاه بود که حرف میزد و سخن و میگفت. لیلا نمیدانست که آن شب فرانسه چرا آشوب شد؟ چرا باران بارید؟ چرا قطرههای باران یا شاید اشک روی گونههای نرمش سر میخورد؟ از آن شب به بعد قهوههای کافه فرانسه دیگر برایش تلخ نبود. شیرین تر از هر خاطرهای سبزی بود. با هر جرعه نگاههای مسعود را در آن شب بارانی مینوشید. نمی دانست عشق چه صدایی دارد؟ رنگ بی رنگی گرفته بود و موسیقی و دکمههای پیانو را با نگاههای مسعود تنظیم میکرد. آن شب مسعود اتفاقی به کافه فرانسه آمد تا موبایلش را شارژ کند. اما او هم در لای آبشارهای سیاه زیر شال سرخ لیلا گم شد. تا قبل آن شب عشق را در داستانها خوانده بود اما آن شب چهرهی لیلا به او یاد داد تا عشق را بیاموزد. کافه فرانسه مهمترین جای شهر برای هر دوی آنها بود. اما فقط نگاه بود که میان آنها سخن میگفت.
از کنار ضبط به سمت پنجره میرود. بازهم باران شاید صدایش با آهنگ لیلا سمفونی ای زیبا را می سرودند، شاید عشق را روایت میکردند. یک شب به لیلا لای یک فال حافظ شمارهاش را داد تا واژهها بتوانند عاشقی، همدیگر را در آغوش بگیرند و تنهایی با طعم عشق بنوشند. از آن شبی که شماره داد. مسعود دیگر به کافه نرفت تا با لیلا رو به رو نشود. لیلا برایش مینوشت: نمیخوای یه قرار بذاریم بیشتر همو ببینیم. اما جواب او این بود: نمی تونیم قرار بذاریم. و این معمای بزرگ لیلا شده بود. و هیچگاه مسعود تماسهای لیلا را پاسخ نمیداد. مسعود در جواب به او می گفت به وقتش بهت می گم. یک شب لیلا نوشت: مسعود برات یه آهنگ زدم، ملودیش و خودم ساختم. میخوام گوشش بدی فردا می دم به باریستا هر وقت تونستی برو ازش بگیر. مسعود فردای همان روز رفت و سی دیای را که لیلا به باریستا داده بود گرفت و تا بعد از ظهر آن را تبدیل به نوار کرد و در حلق ضبط صوت قدیمیش گذاشت. تا دستانش بتواند ملودی عاشقی را بشنود. آن شب تا صبح هیچ صدایی جز موسیقی لیلا در اتاق مسعود نپیچید. مسعود تا به صبح کنار پنجره بود و باران را می دید و با خود فکر میکرد که چگونه به لیلا بگوید؟ لیلا صبح به او پیام داد: گوش دادی؟ ببین مسعود من می خوام ببینمت. می خوام باهات حرف بزنم. اگر امروز نیای کافه نه من نه تو. دیگه صبرم تموم شده این مسخره بازیها چیه؟ در جواب مسعود برای لیلا نوشت. می یام. ساعت ۸ می بینمت. عقربههای ساعت لحظههای دوری را طی میکردند تا ساعت ۸ شد. دقیقا ۸ شب، لیلا ۵ دقیقهای بود که به کافه رسیده بود و میز نزدیک پیشخوان باریستا را انتخاب کرده بود. مسعود هم آمد و باز نگاه، گویی نگاه تنها زبان گویای این دو نفر بودند. لیلا در حالی که محو مسعود بود گفت: سلام خوبی؟ و مسعود هنوز نگاه میکرد. لیلا: چطور بود دوستش داشتی؟ مسعود نگاه و فقط نگاه میکرد. لیلا: مسعود یه چیزی بگو من اصلا صدات و نشنیدم. مسعود برگهای را که یک تا شده روی میز می گذارد و به آن اشاره می کند. لیلا آن را باز می کند و او هم به زبان نگاه اکتفا میکند. روی کاغذ نوشته بود، لیلا جان من کر و لال هستم.