امروز در مسیر خانه پدر ، هوس کردم از مسیری بروم که از محله قدیم بچگی (خانه ی قدیمی که خیلی سال پیش فروخته شد)عبور کنم ، محل سکونت قدیمی را به دخترم نشان دادم ،از قضای روزگار وقتی به خانه پدر رسیدیم همسایه های قدیم امده بودند که به مادرم سر بزنند . حُسن اتفاق جالبی بود .شنیده ام این که" قدیم تر ها روزگار بهتری بوده "کلاه گشادی است که مغز سر خودش می گذارد ، یعنی بر اثر تکامل ، انسانها برای اینکه زندگی را بهتر تحمل کنند ، خاطرات بد را نسبت به خاطرات خوب بیشتر فراموش می کنند لذا گذشته های دور شیرین جلوه ی کنند ، دلم میخواهد بگویم کاش امروز روز دوری بود .
دیشب پیش پدر و مادر خوابیدم ، مادر مریض است از بسکه حوصله اش روی تخت سر می رود ، شب با واکرش در خانه راه میرود ، رصدش میکنم ، تا موقع نشست و برخواست کمکش کنم . جایم عوض شده کلا خوب خوابم نمی برد . گاهی به گوشی موبایلم و گاهی به سقف خانه نگاه می کنم انگار که به آسمان پر ستاره، ذهنم درگیر فلسفه این زندگی شتر گاو پلنگی است.
به تجربه می گویم : این قطار بی مروت خواب ، مسافران قرتی و ترگل مرگل سوار می کند ، نه من را با افکار پیر و چروکیده و صدای تلق تلق واکر که در ایستگاه خواب ایستاده و اطراف را به انتظار قطار بعدی تماشا می کنم .