اکثر اوقات که با پدر يا پدرزنم صحبت مي کنم ، شروع به گفتن خاطراتي ميکنند که قبلا چندبن بار تعريف کرده اند مثل تکرار ديدن سريال جومونگ است . اين وقتها اگر با شوق به آنها گوش نکني، بي ادبي ما را نشان مي دهد. شصت بارخاطره خراب شدن ماشين در کورِ راه ، ششصد بار خاطره شکار گراز بدشانس، شش هزار بار خاطره محروم شدن از دندان پزشک شدن ( دندان پزشک تجربي ) فقط به خاطر خوردن کله پاچه با دوستان . مسلماً کسل کننده است مخصوصا براي من كه سريال جومونگ را از بار اولش دوست نداشتم .چه كنم كه از بخت بد، همين حالا هم كارگرهاي اداره عاشق اين سريال هستند و بدون اينكه نام يكي از فرماندهان در ذهنم بماند ده بار گوگوريو را فتح كرده ام . با اين مقدمه، کمي از دور به خودم نگاه مي کنم ، آيا وقتي پا به سن گذاشتم قرار است من هم اين گونه شوم؟ خدا راشکر يک فرزند بيشتر ندارم ، خاطرات من براي خودم هم بي مزه اند . اصلا دوست ندارم براي اطرافيانم تمام شوم ، به اين معني که همه ي گفتني هايم را گفته باشم مثل يک کتاب خوانده شده ی تكراري در قفسه ، دوست ندارم تنهابراي احترام به کتاب يا کلاس کتابخواني يا رودربايستي يا همچين تشبيهي نگهداري شوم . اين موضوع تنها به پيري ربط ندارد ، در همين ويرگول هم همينطوريم .
اکثرا کاربرها اول پر انرژي مي آيند فراخور سواد و دانسته هايشان مينويسند و کم کم سرد مي شوند ، کوچک مي شوند و بعد گاه گاهی از اينجا عبور مي کنند و دست اخر كه در افق محو مي شوند صفحه ي آنها مثل خرابه اي خاک خورده باقي مي ماند ،در واقع حرفهای این دوستان تمام شده .برخی اوقات فردي که لابلاي نوشته هاي آنها بگردد يک لايک بي پاسخ همچون فاتحه اي برسر قبری ناشناس ، برايشان ميفرستد . کمتر کسي را ديدم در نوشتن سمج باشد و اين قانون را نقض كند ، في المثل آقاي دست انداز از نَقّاضان و سَمّاجان بزرگي است كه ديده ام ، او نويسنده ايست كه حتي خواننده هاي سمج را هم خسته مي کند . گاهي زمان و فضا صاحبان سخن را بر سر ذوق می آورد مثل سال گذشته که هيجانات سياسي در دل همه را باز کرد ، مردم يک دنيا حرف نزده داشتند ، همه ميکروفنهاي عالم پاسخگوي خروارها حرف ريز و درشت خلق نبود لاجرم ويرگول هم رونق گرفت .
مردم اين روزگار در قياس با دهه هاي قبل هم کمتر اهل مطالعه هستند هم کمتر اهل نوشتن ، البته که نميشود همه را قضاوت کرد ولي فضاي کلي همين است ( اين را گفتم فردا روز فحش خورم پر نشود) .خيلي قديم تر کسي يا سواد نداشت يا اگر داشت قرآن ،حافظ ، سعدي ، مولانا و فردوسي را ميخواند . حالا همه سواد دارند ، اما کم نيستند باسوادهايي که شعر سعدي از فردوسي را تشخيص ندهند. دنیا الان دست این قشر است .دنيا دست ويرگوليان نيست ، ويرگوليان داستانسراياني هستند که به نوعي اينجا، خود ارضائي مي کنند. دنيا فرمانش به دست اينستائيان است ، ويرگوليان تنها شاخه اي به جامانده از وبلاگيانند و وبلاگیان پس از انقراض قسمت كوچكي از قلمروي خود را به ويرگوليان سپردند.
امروزه اينستائيان و زير شاخه هي آنها ائم از تلگراميان، واتساپيان و توئيتريان ( ايکسيان) و ... ، پهنه اقيانوسهاي وسيع را به دست گرفته اند اقيانوسهايي که کران آنها ناپيداست اما با عمقي کمتر از يک متر .اين اقيانوس ها جاي شيرجه زدن و به اعماق رفتن نيست .عمقش تنها مجال زير آبي رفتن مي دهد نه بيشتر ، شيرجه اصلا با دماغ عملي سازگار هم نيست شناگران اين اقيانوس همانهايي ميشوند که دعاي تحويل سال را هم به غلط ميخوانند (اشاره به جشنواره فجر ، فاخر ترين حادثه فرهنگي اين بلاد )و با پررويي آن اشتباه را لپي مي دانند . آنها حتي معناي دقيق لپي را هم نخواهند دانست هرچند فرمان دردستشان باشد
این ویرگول محل درآمد نیست شاخ هم ندارد در آینده شاید نداشتن شاخ مناسب علت انقراض آن قلمداد شود اما ويرگوليان دل خوش داريد که شايد منقرض شويم اما قراضه نه!